سال ۲۰۰۸ همین روزها بود حالا یک هفتهای اینور اونور، خیلی فرقی نمیکنه. زمستون خیلی سرد، پر برف و یخبندونی بود. تازه از ایران برگشته بودم، اونجا هم خیلی سرد بود و برف اومده بود، ده روزی که کلا همه جا تعطیل بود، اون سال حتی بندر انزلی و رشت هم بیش از یک متر برف اومد، همه بهم میگفتند با خودت برف و سرما رو آوردی! برگشته بودم، هنوز تو حال و هوای ایران بودم، از اینطرف اینجا هم هنوز هیچ تصمیمی نگرفته بودم، ترم آخر بودم، سمینارم رو هم داده بودم، ریپورتهام رو هم. دو تا درس داشتم یکی دو تا هم مستمع آزاد گرفته بودم دانشکدههای دیگه برای اینکه وقتم پر بشه، ... سردرگم بودم و بلاتکلیف، با خودم در گیر بودم، رشته جدیدی که خونده بودم، هیچ چیش جذبم نکرده بود، خودم رو انقدر نمیدیدم که اینجوری برگردم... از طرفی هنوز منتظرم بود، دلم هم یه جورایی پیشش گیر بود ولی مطمئن بودم که منطقا یه هفته هم با هم نمیتونیم سر کنیم، نمیخواست قبول کنه، ...همه چی دست به دست هم داده بود که مثل همیشه نباشم، بیشتر تو اتاقم میموندم، جمع رو نمیتونستم تحمل کنم، این تغییر حال رو همه فهمیده بودند، حتی شهد زنگ زده بود پاریس و به محمد گفته بود، پروین، پروین سابق نیست، فرق کرده از ایران برگشته، هیچ چیز هم نمیگه...دومین جلسه درس "سنجش از دور" بود، جلسه اول رو از دست داده بودم و سر کلاس نرفته بودم، دقیقا مثل هفته پیش و درس " آمار نمونه برداری و نظارت"، با یه استاد خوشحال، یه چیز کلی ای گفت و کتابی رو معرفی کرد و گفت دو فصل اول رو بخونید و در موردش بحث میکنیم، یه خرده هم راجع به دانشگاههایی که این رشته توش قویه تو کانادا حرف زد...کتاب رو باز کردم و فصل اول رو سریع نگاهی انداختم، امواج الکترمغناطیس بود و کلی فرمول، یه حس خوبی ازم گذشت، یه جوری که انگار راه حل جدولی رو که گیر کردی تو حلش پیدا کرده باشی، بعد از کلاس رفتم آفیسم و سایتهای دانشگاهها و کارهای اساتید رو دیدم...هر چی کلاس جلوتر میرفت، بیشتر دلم میخواست این رشته رو بخونم، ولی نه با دو تا استادی که تو دانشگاه و تو این رشته تخصص داشتند...راهم رو پیدا کردم...حالا باید با دلم کنار میومدم...دوسه هفته در رو بستم رو خودم فقط میرفتم کلاس و برمیگشتم اتاقم، سختی درسها رو بهونه میکردم برای بچه ها و نرفتن تو جمع... سخت بود ولی گذشت!
چند روز بعد، خانوم برادرم اومد و همراه با چیزهایی که برام آورده بود یه برگه کاغذ کلاسور از طرف برادر بزرگه بهم داد که مسیر زندگیم رو مشخص کرد... بدون اینکه بهش حرفی زده باشم، از دوستی که سالها اینجا زندگی کرده و تحصیل و کارش هم تو زمینه سنجش از دور بوده، کلی اطلاعات گرفته بود، راجع به دانشگاهها و اساتید، معلوم بود خیلی سریع یادداشت کرده، کنار اسم اساتید نکتههایی که دوستش تاکید کرده بود رو هم نوشته بود، مثلا " از دم در اتاقش ردّ هم نشه!!!" و جلوی اسم مونیک: "elle est bien dans sa peau!"همین جمله من رو مصمّم کرد مونیک رو ببینم، ۴ آوریل همون سال اولین باری بود که بهم وقت داد.
اولین حسی که با دیدنش گرفتم این بود که چقدر زنه، چقدر مادره، چقدر صمیمی و دوست داشتنی! همونجا تو دلم گفتم من باید با شما کار کنم مادام برنیر!!! همیشه زنهای موفق تا این حد رو کمی متفاوت دیده بودم، کم هم ندیده بودم زن موفق و تو این جایگاه، حتی تو دانشگاه لاوال، ناخوداگاه یه حس مردونه داشتند، کمی جدی تر، گاهی یه خرده خشنتر... مونیک یه زن بود، شاد، مهربون، خندان، صمیمی و مهمتر اینکه در عین صمیمیت برخوردهاش محترمانه بود... همون روز همه دانشکده رو بهم نشون داد، خیلی کلی در مورد پروژههایی که در دست داشت حرف زد، به همکارش "کریم" معرفیم کرد، حسّم میگفت که اون هم من رو پذیرفته فقط یه اشکال وجود داشت و اون اینکه مونیک دانشجوی دکترا میخواست و من نمیخواستم درس بخونم و میخواستم کار کنم، بهش میگفتم نمیخوام بدون آشنائی با یه پروژه قول بدم برای ۵-۴ سال از زندگیم!... کار کردن با مونیک تنها چیزیه که تو زندگیم بهش اصرار کردم،اونهم زیاد، نه یه ذرّه، هفتهای یک بار یا ایمیل میزدم یا تلفن میکردم.... نه من تغییر عقیده میدادم و نه اون، آخرین ایمیل رو که میخواستم بزنم، شهد گفت: نزن، نمیخوادت، من جای تو بودم میرفتم سراغ استاد دیگه! جواب دادم: نه نداریم، اون نمیخواد، من که میخوام، اون من رو نمیشناسه، من که اون رو میشناسم، دَرَک من کوتاه میام، دکترا میخونم... همه شرایط رو آماده کردم، حتی قبل از اینکه بپذیره آپارتمانی رو تو رزیدانس دانشگاه گرفتم و اثاثکشی کردم، به کارم ایمان داشتم و یه ذرّه هم به جواب "نه" فکر نمیکردم، هر چند که جواب مثبتی نداده بود، ایمیل آخر رو زدم و گفتم: کار کردن با شما و شناخت تجربیاتتون برام مهمترین چیزه، باشه دکترا میخونم...قبول کرد...دومین قرار رو گذاشتیم، ناهار دعوتم کرد رستوران دانشگاه، تا اونجایی که میتونستم نقاط ضعفم رو براش پررنگ کردم، گفت اینها چیزهای مهمی نیست به مرور زمان رفع میشه... فکر کردم من هم دلش رو یه جورایی بردم! شاید دلیلش پشتکارم و اصراری که کرده بودم باشه، نمیدودنم، هرچه بود که وقتی این رو فهمیدم حالی کردم... مسالهای پیش اومد که دانشگاه نپذیرفت. مونیک هم ایمیل زد و شماره تلفن خونه ش رو داد و خواست که باهاش تماس بگیرم، شنبه روزی بود و برادر بزرگه برای یه سفر سه هفتهای اومده بود، یادمه وقتی زنگ زدم، مونیک دلیل نپذیرفتن رو بهم گفت و ادامه داد برای رفع این مشکل من تو رو با دو قرارداد سه ماهه استخدام میکنم، اگر از پروژه خوشت اومد، دکترا رو ادامه میدی، اگر نه که این تجربه میره تو CV ت و میتونی هر جا که بخوایی کار کنی...وای خدای پروین، همونی شد که میخواستم...
اوایل بعد از ظهر یه روز آفتابی اواخر ژوییه رو کاناپه تو هال خونه یُسرا دراز کشیده بودم و گرمای آفتاب همراه یه نسیم خنک حال خوبی رو بهم داده بود. روز بعدش با مونیک قرار داشتم، یُسرا میگه: همین اول ازش بخواه که پلان کلی کارت رو بهت بده و تا سال آخر هر روز یه چیزی رو اضافه نکنه، قشنگ از همین اول سنگهات رو واکن. وگرنه به اسم تحقیق هر تغییری رو میدند و تو باید خیلی کار کنی. میپرسه حالا رو چی قراره کار کنی؟ راست میگه، رو چی؟! همه این کارها رو کردم و این همه اصرار کردم اون هم پذیرفته ولی هنوز دقیقا نمیدونستم رو چه پروژهای میخوام کار کنم! تموم تابستون همه سایت مونیک رو زیرورو کرده بودم و تقریبا زمینه تخصصیش دستم اومده بود، برام پروژه مهم نبود، استاد مهم بود و رشته!
پروژه تعریف شد: استفاده مشترک از دادههای مایکروویو منفعل (AMSR-E) و فعال (RADARSAT) برای نظارت بر انجماد فصلی از خاک تندرا در شمال کبک . تحت پروژه بزرگ "International Polar Year-IPY". تقریبا ۶ ماه سریع گذشت و مدت دو قرارداد تموم شد. دانیل و Jean-Pierre پیشنهاد دادند که MDDEP دو تا پست خالی داره CV ت رو بفرست. گفتم میخوام ادامه بدم. تعجب کردند، شغل باشه اونهم خوب و تو زمینه تحصیلیت و بخوایی دکترا بخونی، حداقل ۴ سال؟!! این یعنی حماقت! ولی من تصمیمم رو گرفته بودم، حتی اگر حماقت باشه! Jean-Pierre در جریان کامل پروژه بود، از سختیش و خیلی تکنیکی بودنش گفت. جواب دادم که تصمیمم رو گرفتم اول اینکه به سوژه علاقمند شدم، ولی دلیل اصلیم کار کردن با مونیکه که این مدت بهتر شناختمش، خوبیهاش و ضعف هاش، سهل انگاریهاش، زیاد خواستنش رو...ولی میمونم
۷ نظر:
هوم
حالا کی باید تبریک بگیم خانم دکتر؟
طبق تعریف های خودتون از گذشته و زمانی که تدریس میکردید، خودتون دست کمی از مونیک ندارید و این جواب روزگار به محبت های خودتون به شاگرداتونه.
حالا تا تموم شدنش حداقل ۲ سالی مونده.
اگه اینطور که میگید باشه پس روزگار به من خیلی لطف داشته، من دبیر سختگیری بودم...
گاهی باید به حس ها ایمان آورد. وقتی به دل چسبید باید به خواست دل هم بچسبید و به دستش آورد. گاهی پشیمون می شی ولی گاهی هم می شه فرصت زندگیت.
امیدوارم همیشه فرصتهای زندگیت رو بقاپی
دقیقا سمیه جان حق با توئه (-:
فرصتهای از دست رفته زیاد دارم ولی اون فرصتهایی که به حسّم اطمینان کردم و به قول تو قاپیدمشون همه خوب بودند، کلا به حسّم اطمینان دارم، وای از اون روز که دچار شک بشی...
جالب بود!
خودت هم مي خواي مثل اون بشي؟
مرسی...
مثل اون؟! اینجوری فکر نکردم ولی ازش خیلی یاد میگیرم (-:
ارسال یک نظر