اوایل تابستون بود، کلاس پنجم رو تموم کرده بودم، هر روز چادر گلدارم رو سر میکردم و با دوستم که یکی دو سالی از من بزرگتر بود، میرفتیم مسجد برای نماز. فرزانه، دوستم، با یه دختر بزرگتر از خودش دوست بود که میگفتند دختر خوبی نیست، تو این مدت با منم دوست شد، دوستیهای بچگی. یه روز که میخواستیم بیائیم خونمون گفت حالا که با هم دوستیم، میخوام بهتون یه راز بگم، به کسی نگید! یادمه رو پلههای مسجد نشستیم و اون بین ما دو تا آروم حرف میزد! من حالا تو ذوق این بودم که این من رو هم آدم حساب کرده که شروع کرد با آب و تاب مراسم شب زفاف و نحوه به دنیا اومدن بچه رو تعریف کردن! تازه بعدش هم تاکید کرد که همه مامان باباها هم این کار رو میکنند. چشمام گرد شده بود، حالم داشت به هم میخورد، باور نمیکردم، گفتم نه خیر، این کارها خیلی هم بده و تو فامیل ما کسی بی تربیت نیست که از این کارا بکنه!!! بدو بدو اومدم خونه... ولی دنیام خراب شده بود! تا دو نفر رو با هم میدیدم، خودم رو مشغول میکردم ولی همه حواسم بهشون بود که ببینم اون دختره راست گفته یا نه؟! انگاری قرار بود جلوی من کاری صورت بگیره!
گذشت و برای تابستون رفتیم ییلاق، باغ موروثی مادرجون. باغ مادرجون و خواهرش به هم چسبیده بود و دیواری هم بینش نبود ، با یه نهر از هم جدا میشد..... بچهها و نوههای خاله هم هر سال برای ییلاق میومدند باغ. ما بچهها همه با هم دوست بودیم و هم سنّ و سال و همبازی. یه روز یکی از نوههای خاله که تهران زندگی میکردند، به من و یکی دیگه از دخترها گفت بیایید یه چیزی بهتون نشون بدم ولی به کسی نگید ها، یه رازه! بعد رفتیم ته باغ و بهمون چند تا عکس رنگی نشون داد که معلوم بود از مجلهای کنده شده، عکسهای پورنو بود تو حالتهای مختلف، و تازه توضیح هم داد که اون دوستش که این عکسها رو بهش داده گفته که ایرانیها این مدلی می... من حالم بد شد، خیلی هم بد....مگه اینطور( قشنگ اون روز رو به خاطر دارم) ... و بدتر از اون اینکه تا مدتها به هر کی، زن یا مرد نگاه میکردم اون تصاویر میومد جلوی چشمم، ولی هنوز هم فکر میکردم که تو خانواده ما کسی بی تربیت نیست !!!...
تابستون گذشت و برگشتیم خونه و کلاس اول راهنمایی شروع شد. روز ۲۳ دی اون سال برادر کوچیکه به دنیا اومد، خیلی خوشحال بودم، خیلی... ولی خجالت هم میکشیدم که الان دوستام چی میگند؟ حتما پیش خودشون میگند که چه مامان بابای بیتربیتی دارم که کارهای بدبد میکنند!!! برای همین وقتی از مدرسه رسیدم و مامان رو نوزاد به بغل دیدم، حتی سلام هم نکردم و رفتم پشت رختخوابها قایم شدم و از خجالت تا ساعتها در نیومدم! دیگران این رو گذاشتند به حساب حسودی، بزرگترها که نمیدونستند تو ذهن من چی میگذره؟! و بعدها هم برای برادر کوچیکه تعریف کردند و اون هم هر وقت با من بحثش میشد، میگفت تو از اولش من رو دوست نداشتی، همه هم میدونند!
یه روزی باید پیشش اعتراف کنم، اون که اینجا رو نمیخونه، باید بدونه که از همون اول دوستش داشتم و ۲۳ دی یه روز مهم و عزیز زندگیمه ...
۴ نظر:
مرسی پروین جان! همون سمت چپ، پایین تصویر اون كمد آبی رنگ نوشته "فرنچ بلاگ" لینكش هست. با این حال اینجا هم می ذارمش. خوشحال میشم نظرت رو بنویسی نازنین!
http://www.nazkhatoun.com/french/
نوشته ات خیلی جالب بود. من هم تقریبا یك خاطرهی اینجوری داشتم. عكس های پورنو و ناباوری... لذت بردم از خوندنت و مرسی كه اومدی و سبب شدی من وبلاگت رو پیدا كنم:)
مرسی که بهم سر زدی، خوشحالم کردی نازخاتون جان، ولی من سالهاست که نوشتههات رو میخونم و دوستشون هم دارم.(-:
تو این سن دوست ها تأثیر خیلی زیادی روی بچه ها دارن. این موضوع کنجکاوی ج.ن.س.ی که خوبه و معمولاً به جاهای بدی ختم نمیشه ولی موضوع مواد م.خ.د.ر و اینجور چیزا هم که معمولاً از دوست ها شروع میشه خیلی خطرناکه.
شنیدم که بچه ها قبل از سنین دبستان فقط پدر و مادرشون رو قبول دارن. تو سنین دبستان معلمشون رو، تو راهنمایی و دبیرستان دوستشون رو و بعد از اون فقط خودشون رو قبول دارن! نمی دونم از نظر علمی درسته یا نه ولی خیلی هم بیراه نیست.
حرفهاتون درسته. تو واقعیت که اینطوره ممکنه دلیل علمی هم داشته باشه ولی من هم نمیدونم!
ارسال یک نظر