۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

Jean-Pierre

دیروز بعد از ظهر رفته بودم Sainte-Croix Lotbinièr و تا شب بودم. با ساندرین و دو تا از دوستهاش از دانشگاه لاوال راه افتادیم، هنوز یه خرده نرفتیم، بهم رو میکنه میگه پروین این ماشین خودم نیستا، مال دوست پسرمه، مال من کهنه و قدیمیه، الهی... این سادگی‌ رو! ماشین مشکی‌ شیک و بزرگی‌ بود (راستش من مدل ماشین و اینها به یادم نمیمونه، ماشین باز نیستم. یه بار یه آشنایی دعوتم کرده بود رستوران، وقتی‌ اومدیم بیرون نمیدونستم ماشینش کدوم بود، بنده خدا با مرسدس بنز اومده بود دنبالم!!!). ساندرین بسکتبالیسته و توی یکی‌ از تیمهای مطرح کبک بازی میکنه، جمعه قرار بود با Jean-Pierre بریم تماشای بازیش که شب قبلش به خاطر آسیبی‌ که توی تمرین دید، بازی نکرد و برنامه ما هم کنسل شد. توی مسیر رفتیم دنبال دوست پسرش که یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه ایه، ظاهرا فوتبالیسته. توی راه به این فکر می‌کنم که اینهمه سادگی‌، صداقت و شفافیت اینها توی رابطه چقدر به این رنگ پوست و موشون بستگی داره؟ که هر چه این رنگ تیره تر میشه با خودش پیچیدگی‌ و تیرگی میاره! این یه حسّ آنی‌ بود، نه تعمیم میدم و نه میخوام نتیجه بگیرم.

این دفعه همین که رسیدم و گایاک اومد جلو، یه دست کشیدم رو سرُ گردنش و دیگه تا آخر شب با خیال راحت نشستم، گاهی‌ هم میومد دور و برم و پاهام رو لیس میزد یا خودش رو به دست و پام میمالید و میرفت، ولی‌ دیگه مثل دفعه‌های قبل نبود. امشب خسته بود، عصری زیاد دویده بود برای همین بچه‌ها کنارش میخوابیدند، نازش میکردند و خیلی‌ لوسش میکردند. سوژه مورد بحث سر میز شام étude sexuelle بود، انگار مثلا دارند راجع به آشپزی صحبت می‌‌کنند. هر کی‌ نظری میداد، اینکه از چه سنی توی مدرسه درس داده میشه، نقش اینترنت، مزایای و معایبش در این زمینه چیه؟!! Jean-Pierre میپرسه تعجب کردی؟ خیلی‌ عادی میگم: نه... چی‌ بگم خب؟!
بعد از شام یه فیلم کمدی فرانسوی دیدیم به اسم Le dîner de cons خیلی‌ وقت بود توی خونواده فیلم ندیده بودم. و ساعت ۹:۳۰ هم برگشتیم کبک، خیلی‌ خوب بود، چند ساعتی‌ دور از درس و نگرانی‌ امتحان.

Jean-Pierre سوپروایزر پروژه ایه که تابستون ۲۰۰۷ تو وزارت حفاظت و توسعه مستمر محیط زیست و پارک‌ها (MDDEP) گذروندم و بعد از اون یه قرارداد سه ماهه باهاشون داشتم که بعد دیگه اومدم دنبال ادامه تحصیل. دوره خوبی‌ بود و با اکیپ خوبی‌ کار کردم. روز اولی‌ که رفتم اونجا، یادم نمیره، هیچ چی‌ از پروژه رو نفهمیدم ولی‌ خیلی‌ مطمئن قبول کردم، و یه خرده بعدتر به بهونه‌ای ایمیل زدم و ضمنا خواستم که سوژه مورد تحقیق رو برام بنویسند که به استاد راهنمام که ایرونی بود بدم که‌ با دیدنش گفت که پروژه بزرگه و نمیرسی سه ماهه تمومش کنی‌، نگران شدم، این نگرانی‌ رو به Jean-Pierre منتقل کردم، گفت مهم نیست، پروژه مال ماست تا هر جا که بتونی‌ انجام بده، این سیکل ادامه داشت، دیدن استاد راهنما همیشه همراه با نگرانی‌ بود و برعکس اینطرف با آرامش. نه اون مشکل داشت نه این بی‌ خیال. مساله فرهنگی‌ بود. به هر حال ما همیشه استرس داریم، من هم ایرانی بودم و اگر کم میاوردم برای استادم چهره خوبی‌ نداشت، این طرف هم که اینها معتقدند، هر کس در حد توانش و پله پله پیش میره. خلاصه من انقدر استرس و نگرانی‌ داشتم که ۱۰ روز جلوتر از موعد هم کار رو تموم کردم، توی این مدت Jean-Pierre چند بار دعوتم کرد رستوران، توی جلسه سمینارم هم اشاره کرد به قراردادی که بین چند تا کار آموز بهم پیشنهاد شده و اینکه امکان تمدیدش هم هست، خلاصه کلی‌ استاد ایرونی رو هم سر بلند کرد.

اولین باری که دعوتم کرد خونه ش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم، اکتبر ۲۰۰۷. اون بار هم قرار بود بریم مسابقه بسکتبال ساندرین و بعد سه تایی بریم خونه اونها و آخر هفته رو اونجا باشم. با اینکه گفته بود که خونه شون کجاست، من خوب نفهمیدم و اینکه نمیدونستم زن داره یا نه؟!! از زندگی‌ خصوصیش چیزی نمیونستم صحبتش نشده بود، فقط میدونستم دو تا دختر بزرگ داره، نمی‌شد هم که بپرسم، بد بود خب بگم چی‌؟ یادمه که یه عدس پلو خوشمزه با مخلفات و ماست خیار مفصل و یه کیک بردم، هنوز هم از غذا تعریف میکنند! دم خونه که رسیدیم، تنها سوالی که کردم این بود که حیوون که ندارید توی خونه، به حد مرگ از گربه میترسم! ساندرین گفت مامانم یه سگ داره و ۲۱ گربه داریم!!!! دلم میخواست از همون جا برگردم که گفتند فقط یه گربه و این سگ که یه سالشه توی خونه هستند بقیه توی مزرعه نگهداری میشوند. سگ‌ نگو گوساله بگو، بسکه بزرگ بود. اینجا، ممکنه که بچه‌هاشون نیان جلو، مهم نیست اما حتما باید دستی به سروگوش حیووناشون بکشی و یه تعارفی راجع بهشون بکنی‌. تا آخر شب، تا گایاک میومد طرفم Jean-Pierre صداش میکرد و اون سر جاش می‌‌ایستاد ولی‌ گوگیجه گرفته بود که این تازه وارد چرا تحویلش نمیگیره، از اونجا که گایاک سگ‌ هلن، همسر Jean-Pierre بود، لازم بود که یه خرده بیشتر تحویلش بگیرم، خلاصه فردای اون روز بالاخره من با ترس و لرز فراوون دستی‌ زدم به سرُگوشش و به هلن هم گفتم: گایاک چه چشمهای قشنگ و مهربونی داره، اینجوری هم با گایاک دوست شدم و هم با هلن !
Jean-Pierre یکی‌ از آدمهای خوب و مهم زندگیمه، یه حامی‌ قوی و مهربون تو کبک در حد پدر. و خونوادش هم یه خونواده هستند برام... مرسی‌ خدا!

هیچ نظری موجود نیست: