روز شنبهای که براش هزار تا نقشه ریختی، بری دانشگاه، آزمایشت رو کامل کنی، ریپورتت رو تصحیح کنی، چقدر درس بخونی، نگرانی، دلت شور میزنه، استرس داری...طبیعیه خب امتحان داری...
صبح زودی میشینه روبروت و چش میدوزه توی چشمات و راجع به ایران میپرسه، راجع به زندگی خودت و میگه که از موقعی که تو رو شناخته اخبار ایران رو پی میگیره، نگرانت میشه از وقتی زنگ میزنی برای خداحافظی و رفتن به ایران تا وقتی که بر میگردی!!!
هر چقدر هم بخوای خوش بینانه و مثبت جواب بدی، جاهائی که شخصی میشه دیگه نمیتونی،دیگه صدات میلرزه، دیگه چشمات بارونی میشه، نمیتونی کنترل شون کنی! چی میتونی بگی وقتی از بچگی با مفهوم زندان و بند آشنا شدی، از همون وقتی که ردّ شلاق رو رو کمر برادر ۱۹ ساله ت دیدی و یا ناخون شصت پایی که با هر بار بردن و آوردن دیگه نبود،درد رو فهمیدی و ظلم رو،...چه طور میتونی خوب بگی وقتی از مصاحبههای متعدد گزینشی میگی که خودت و خواهر و برادرات برای هر قسمت از موفقیتها گذروندید، ردّ شدنهای پی در پی و سماجتهای شما تا اینی شدید که الان، بی عدالتیها دیدی...میگه نمیدونستم که زندگیت انقدر غمگین و سخت بوده؟ تصورش هم وحشتناکه؟ بیچاره پدر و مادرت! میگی نه، میدونی تا وقتی توی بطن ماجرایی فکر نمیکنی چه فاجعهای هست، چون خیلیها رو میبینی با شرایط خودت یا بدتر از خودت، فکر میکنی خب هر حکومتی شاید با مخالفانش اینطور برخورد میکنه، حالا کمی کمتر یا بیشتر! ولی وقتی از اون شرایط میآیی بیرون، زندگی بیرون از اون محیط رو میبینی و تجربه میکنی، تازه میفهمی که این سالها چه کلاه گشادی سرت رفته...چه مفت باختی سالهای زندگیت رو...چقدر بی خبر بودی از حق و حقوق طبیعیت ...و چقدر ساده بودی که فکر میکردی همینه!
حالا الان که رفته، میبینی که توی امروز نیستی، یعنی اصلا اینجا نسیتی...کجایی؟! توی اون سالهای دور، سیاه، سخت، تلخ...اَه... دلم نمیخواد اون سالها رو به یاد بیارم!
همه این صحبتها باید همین امروزی بشه که شب تولد بیژنه! که اگر بود...
۶ نظر:
برای اینکه تو رو محو کنند باید کاری کنند که تو اون سال ها رو بیاد نیاری. بعدش یا تو اونی که می خواستی باشی نیستی یا به اکراه یا حتی به میل خودت کس دیگه ای شدی. مهم اینه که کاری کنند تو اونی که قبلاً بودی نباشی و ما اما ناگزیریم و بلکه باید سعی کنیم برای بقای اون کینه ی کهنه ای که شاید به فراموشی سپرده بشه، اون سالها رو هر از گاهی به یاد بیاریم و به اون باخت ها فکر کنیم تا محکم باشیم و محکم بمونیم. بی تزلزل. به امید بردی که در راه است.
روح بیژن شاد پروین عزیز.
ممنون ترانه جان
اون سالها هیچ وقت فراموش نمیشه دوست عزیز، بخشی از زندگی منه که عزیز هم است، ضمن اینکه قسمتی از تاریخه و موندگار، هر چند که سعی بر انکارش داشته باشند! به امید پیروزی که در راه است.
پروین عزیزم من هم معتقدم که اون سالها هیچوقت فراموش نمیشن..سالهایی که یه کمی از آن را من با تو بودم...و موافق نیستم که محو بشه که فراموش بشه و حتی به یاد نییاری...اونها همه گذشته ی توست و من فکر می کنم که از یادداشتن اون سالها چه هدفی داشته باشیم...کینه و نفرت؟ انتقام؟ افسردگی و تزلزل، ناامیدی؟ که میدانم در تو هیچ کدام از اینها نیست....بزرگی و مقاوم و بزرگیت را از همین تجربه های تلخ بدست آوردی...شاد باشی و پیروز
مرسی مریم جان، تو هم شاد و تندرست باشی....
ارسال یک نظر