۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

خواهرمه!

طوری پشت میز کارش مینشست که همه میگفتند جدیّت و کارکردن رو باید از فلانی‌ یاد گرفت، گوشی‌های هدفونش هم همیشه به گوشش بود، کاملاً متمرکز رو به صفحه کامپیوتر مقابلش. اولین باری که رفتم ازش سؤال بپرسم، در حال چت بود و با اون جدیت چشم به دوربینی دوخته بود که دختر خوشگلی‌ با موهای بلند مشکی براش حرف میزد. و این برای حفظ سکوت مرکز تحقیقات، در جواب مینوشت. جلو نرفتم، سوالم رو پرسیدم و برگشتم، میگه خواهرمه که آلمان زندگی‌ میکنه. چند بار دیگه تکرار شد، خواهرهای متفاوت؛ بلوند، سیاه، دورگه، لاغر، چاق، بلند، کوتاه، محجبه، با بیکینی،...میگفت میدونی پدرم ۴ تا زن داره و ما ۱۹ تا خواهر برادریم. در جوابش لبخند میزنم، نظر نمیدم، چه دلیلی‌ داره که بدونه حرفش رو باور نمیکنم، بگذار فکر کنه چه خوش باور و ساده لوحم، چی‌ میشه مگه! یه روز که کار مشترکی داشتیم و باید نتایج رو با توضیح بهش میدادم، خب دختر پشت دوربین که این بار دختر فتّان عربی‌ بود من رو دید و پرسید این کیه؟ این هم سریع جواب داد: خواهرمه. بهش خندیدم و گفتم حتما از زن ایرونی پدرت! دختره هم از سر دلبری گفت چه خوشگله، شبیه توئه!!! میخوام باهاش حرف بزنم...
چند کلامی با هم خوش و بش کردیم!

۲ نظر:

کامبیز گفت...

هنوز اون روزایی رو که واسه کارآموزی به یه کارخونه تو جاده ساوه می رفتیم یادمه. من و یه خانوم از دانشگاه خودمون که درس مشترکی تا اون موقع نداشتیم تصادفاً یه جا واسه کارآموزی افتاده بودیم. خب دروغه اگه بگم حواسم بهش نبود. ولی یادمه کتابی از کتابخونه ی دانشگاه گرفته بودم که به کار بخش اونا خیلی مربوط بود. فقط بگم تا پیشقدم شدم و این کتابو بهش معرفی کردم و دادمش تقریباً نصف جون شدم. خیلی تغییر رنگ دادم. خودم می فهمیدم. حالا با این روزا که مقایسه می کنم به سادگی خودم خیلی افسوس می خورم.

روزهای پروین گفت...

همه ما از این افسوس‌ها داریم که همش برمیگشت به اون محیط بسته و اون همه محدودیت‌های دست و پاگیر که زندگی‌ کردن و لذت بردن ازش رو بلد نبودیم...شاید هنوز هم بلد نیستیم، شاید یه روز هم افسوس این روز‌ها رو بخوریم، کسی‌ چه میدونه...