۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

یاد مامان!

حدودا ۱۰-۹:۳۰ صبحه و قدم زنان میرم به سمت فروشگاه، برخلاف دیشب که هوا خیلی‌ سرد بود، با باد و بارون شدید. امروز هوا لطیفه، زمین خیسه از بارون دیشب و پر از برگ‌های رنگ وارنگ ، یک روز قشنگ پاییزی! توی مسیر مثل همیشه از کنار آتلیه نقاشی‌ای میگذرم که مرد نقاش با مو و ریش بلند خاکستری مشغول نقاشیه و طبق معمول چند لحظه می‌ایستم و نگاه می‌کنم. برخلاف همیشه، امروز تنها نبود، دور تا دور، خانومها و آقایون مسن نشسته بودند و به مرد نقّاش نگاه میکردند که با اشاره به یک تابلو که من نمی‌دیدم در حال حرف زدنه. توی مسیر برگشت دوباره جلوی آتلیه می‌ایستم، اینبار هر کدوم از اون خانومها و آقایون که حداقل ۶۰ سالی دارند در حال نقاشی رو بومهای مقابلشون هستنند.

نمیدونستم که اینجا کلاس هم هست، و همیشه وقتی‌ از اونجا ردّ میشم یاد مامان میافتم و دلم میخواد که اگر یه روز بیاد اینجا، حتما بیارمش این آتلیه و با این مرد نقّاش آشناش کنم. نقاشی یکی‌ از هنرهاییه که مامان دوست داره و گاه گاهی‌ هم نقاشی میکنه. چیزهایی هم مینویسه، صدای قشنگی‌ هم داره، مرضیه و دلکش خواننده‌های مورد علاقه شند. در واقع یه جورایی روحیه هنرمندیش رو از مرحوم دائی بزرگش به ارث برده ولی‌ حیف که هیچ وقت جدی به دنبال این علایق و استعداد ش نرفته، یعنی درگیریهای زندگی‌ هم بهش این فرصت رو نداده مگر بعد از فوت بیژن!

بعد از اینکه بیژن برای همیشه رفت، مامان شروع کرد به نقاشی‌، اول از رنگ و روغن شروع کرد که اولین کارش تابلویی از آخرین عکس بیژنه. بعد از اون با مینیاتور و تذهیب ادامه داد. یکی‌ از کارهای مینیاتورش که خیلی‌ دوست دارم هم به بیژن و زندگیش مربوط میشه؛ "آرزو بر آب"، الان عکسی از اون تابلو ندارم که بگذارم اینجا.

در کنار اون زندگی‌ شلوغ و پر رفت و آمد، با شوق خاصی‌ میرفت کلاس و در کنار بچه‌هایی‌ مینشست که از ما هم کوچیکتر بودند. میرفت که نگذاره غم داغ از دست دادن پسر بزرگش از پا بندازدش، با این توجیه که بچه‌های دیگه صدمه می‌‌بینند و اون باید خودش رو برای اینهائی که هستند سر پا نگه داره. هیچ وقت گریه ش یا گله ش از زندگی‌ رو ندیدم. با اینکه توی همون دوران با بزرگترین دروغ زندگیش هم مواجه شد ولی‌ همه این سالها رو با عشق و احترامی بزرگوارانه گذشت کرده. هیچ وقت در این مورد نه صحبت میکنه و نه اجازه میده به کسی‌ که حرفی‌ بزنه!

به خاطر بالا رفتن سنّ و ظرافت کار سالهاست که دیگه کلاس نمیره و به طور جدی نقاشی نمیکنه، ولی‌ هر وقت که فرصت میکنه، برای خودش اتود میزنه، گوشه دفترچه‌های یادداشتش، تقویمش، حاشیه روزنامه‌های روز قبل... بسته به حال و هواش چیزکی هم مینویسه. اتودهایی که از صورت میزنه، یه جورایی شبیه بیژنند، شاید نه خیلی‌، شاید فقط یه هوا!

با دیدن این هنرجوها بیش از هر وقت دیگه یاد مامان و زندگیش افتادم!

------------------------
عکس از گوگل.

۲ نظر:

Unknown گفت...

نوشته هاتو دوست دارم.
نمیدونستم مادر هنرمند هستند. امیدوارم همیشه سلامت باشند.

روزهای پروین گفت...

ممنونم، لطف داری.
بیشتر هنردوست هستند تا هنرمند.
مامان و بابای شما هم سلامت باشند!