۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

North of 55; Umiujaq 7

Vendredi 13 یا جمعه سیزدهم: اینویتها معتقدند ککه اگر سیزدهم ماه با جمعه مصادف بشه، نحس و شومه، بد شانسی‌ میاره و اتفاق بدی می‌افته.

صبح جمعه ۱۳ آگوست ساعت ۸ دم خونه دانیل بودیم و با دنی، ریمی، ماکسیم و مارک-آندره رفتیم تا فرودگاه، تا رسیدن به فرودگاه دنی به چند جا سرکشی کرد و وسیله برداشتند. همینطور یک سر رفتیم تا محل ساختمون CEN که فعلا سطحش رو آماده کردند که با کشتی سپتامبر خونه پیش ساخته رو میارند و ظرف ۲۴ ساعت کار میگذارنش. دنی میگه ۳ خوابه هست و همه وسایلش هم از حالا توش گذاشتند. وقتی‌ رسیدیم فرودگاه وسایل رو گذاشتیم تو هلیکوپتر و بعد ریمی برای من و یانیک که بار اولمون بود هلیکوپتر سوار میشدیم، توضیح داد که چطور سوار و پیاده بشیم و چه کار باید بکنیم. هیجان داشتم، همیشه هلیکوپتر سواری تو این مناطق رو دوست داشتم، مخصوصاً وقتی‌ که برف و سرما زیاده.

من و یانیک و ماکسیم با دنی و ریمی رفتیم منطقه BGR ،ما رو پیاده کردند وخودشون برگشتند که برند یک منطقه دیگه. از اونجایی که تنها راه رفتن به اونجا با هلیکوپتره، طبیعتش خیلی‌ زیبا و بکره، درختچه‌های بلند، سطح زمین پوشیده از علفهای بلند، و رودخونه‌ها و دریاچه‌های خیلی‌ قشنگ، مرغابی‌های وحشی.قسمتهای جنگلی‌، تیپ جنگلهای شمالی ‌بودند. سطح زمین به ندرت دیده میشد، مگر جاهائی که بر اثر یخ زدن زمین و ذوب شدن یخ تغییر کرده بودند و یا صخره‌ای بودند. زیر پامون رو نمیدیدم، پامون رو هر جا میگذاشتیم، گاهی‌ تا زانو توی گّل و آب فرو می‌رفتیم. هوا هم به شدت گرم بود بدون حتی یک نسیم کوچیک، این بود که مگس‌ها و پشه‌ها جولون میدادند. امروز ماکسیم و یانیک با هم کار میکردند و من بیشتر از منطقه، پوشش گیاهی و نوع زمین عکس می‌گرفتم.



سر ظهر دو تا ساندویچ تن درست کردم برای یانیک و خودم، با سوس مایونز و طعم مگس و پشه!!! ماکسیم ساندویچ ش رو آورده بود. تا ساعت ۱۳:۳۰ کارمون تموم شد و بعد از اون منتظر بودیم که ریمی بیاد دنبالمون و دقیقا نمیدونستیم کی‌ میاد. برای همین رفتیم کنار دریاچه و ماکسیم قلاب ماهیگیری آورده بود که ماهی‌ بگیره، من هم پاچه‌های شلوارم رو بالا زدم و رفتم تو آب، خنکی آب گرمای بدن رو سریع می‌گرفت. نیم ساعتی‌ گذشت که صدای هلیکوپتر رو شنیدیم و با عجله اومدم بیرون از آب. دوربینم رو تخته سنگ بود، دولا شدم برش دارم که موبایل و عینکم افتادند توی آب و سریع هم رفتند پایین، میخواستم درشون بیارم که سر خوردم تو دریاچه و تا گردن رفتم تو آب حالا با وضعیت گلبارون، آخخخخ...! خلاصه موبایل و عینکم رو پیدا کردم و اومدم از آب بیرون، با لباس‌های خیس و سنگین این مسیر سخت رو از تو صخره‌ها برگشتم، در عین حال سعی‌ می‌کردم که باطری و سیم کارت رو دربیارم. بعدش فکر می‌کردم که اگر یک کدومش از دستم می‌افتاد دیگه نمیتونستم تو اون علفها پیداش کنم.



رسیدم به هلیکوپتر به ریمی میگم ببخشید من خیس و گلی هستم. میگه اشکال نداره، بد تر از شرایط الان تو هم توی این هلیکوپتر سوار شده. اومدیم تا فرودگاه روستا، دنی اومده بود دنبالمون. به اون هم همین رو میگم و داستان افتادن موبایل تو دریاچه رو تعریف می‌کنم، میخنده و میگه پس امروز برای تو Vendredi 13 بوده!!!
وقتی‌ اومدیم هتل، چراغ هشدار دهنده منبع آب آشامیدنی آبی‌ بود، و آب مصرفی قرمز یعنی‌ که اولی کمه و دومی پر شده، با این شرایط نمی تونستیم دوش بگیریم. زنگ زدیم دفتر مدیریت و در این فاصله که بیان برای پر کردن آب آشامیدنی و تخلیه آب مصرف شده، چائی و بیسکویت به دست اومدیم رو تراس بیرون نشستیم به حرف زدن. توی این یک هفته اطلاعات یانیک راجع به تاریخ، جغرافی، فرهنگ، مذهب، سیاست و...ایران بالا رفته بس که من راجع بهش حرف زدم.
غروب جمعه توی روستا ساکت و آروم بود. تک و توک موتور، VTT یا ماشین میدیدیم، یک موتوری با سرعت زیاد رد شد و برخورد کرد به بشگه‌های بزرگی‌ که توی مسیر بود، در عرض پنج دقیقه، ماشین پلیس و بعد آمبولانس اومد، مردم هم جمع شدند.
امروز هم یک افسر پلیس مسافر هتل بود.
آفتاب قشنگی‌ میتابید،هوا گرم بود و خلیج هودسون مقابلمون زیر نور خورشید انعکاس قشنگی داشت. دیشب با فابیان قرار گذاشتیم که امشب بریم شنا تو خلیج.

آب خلیج سرد بود ولی‌ آب رودی که از درّه کنار روستا میومد و به خلیج میرسید گرم بود. برای شام باز همه با هم بودیم. غذای امشب یک چیزی توی مایه‌های آبگوشت بود با همون عطر و طعم. دسر هم کیکی بود که فابیان این بار با یک میوه خودرو دیگه درست کرده بود که اسمش رو فراموش کردم، شبیه تمشک ولی‌ گس.

بچه‌ها خیلی‌ خوب و صمیمی‌ بودند ولی‌ دنی رو بیشتر دوست داشتم، مدیریتش خوب بود.

هیچ نظری موجود نیست: