۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

North of 55; Umiujaq 5

عصری که یانیک رفت فرودگاه دنبال ریچارد، استادی از دانشگاه لاوال که همراه دانشجوش میومد، از دفتر Coop زنگ زدند که بریم برای کارهای هتل. یانیک که اومد با هم رفتیم ، تو راه برگشت هم ریچارد و دانشجوش مجید رو دیدیم و یانیک ما رو به هم معرفی‌ کرد. یانیک ازشون خواست که شام بیان پیش ما، مجید استقبال کرد ولی‌ گفت که روزه است. با تعجب می‌پرسم: روزه؟!مگه ماه رمضون شروع شده، میگه روز اولشه. یهو خجالت کشیدم از اینکه یادم رفته بود، همیشه روزه میگیرم حتی اینجا، بهش میگم من هم مسلمونم ولی‌ چون تو سفر کمتر از ده روز هستم روزه نگرفتم. همین مشترک بودن دین یک جوری حسّ نزدیکتری رو بهمون داد، مراکشی بود، مثل برادر کوچیکم می‌دیدمش، نگرانش شدم که تو این گرما و روز‌های بلند، از ۴-۳:۳۰ صبح تا ۹ شب باید گرسنگی و تشنگی بکشه. ریچارد قبول نکردکه برای شام بیان و گفت که کار دارند. برگشتیم خونه، برای شام سبزی پلو با مرغ درست کردم. اینجا رستوران نداره، و من با خودم سبزی خشک، زرشک و زعفرون برده بودم، یانیک آشپزی ایرانی رو دوست داشت ولی‌ خیلی‌ از دستپخت کارولین، دوست دخترش، تعریف کرد، خیلی‌ از این کارش خوشم اومد.
بعد از شام برای کار با VTT رفتیم به یکی‌ از درّه‌های کنار روستا. هوا همچنان گرمه ولی‌ با باد. وقتی‌ باد هست پشه کمتره و این خوبه. از کار کردن در این طبیعت زیبا، این پوشش گیاهی، این همه گلهای متفاوت وحشی که عطرش تو هوا پخش بود و همینطور غروب زیبای خلیج لذت می‌بردم.



وقتی‌ برگشتیم یانیک رفت که با مجید قدم بزنند و من خسته بودم و میخواستم بخوابم، از خستگی‌ تا ۵:۳۰ صبح روز بعد خوابم نبرد، نه اینترنتی، نه موبایلی،نه فیس بوک، نه گودر، نه ... کتاب «همسایهٔ ها» رو تموم کردم.انقدر هم خسته بودم که نمیتونستم مطالعه مفید کنم. فیلم ایرانی «نسل جادویی» رو که مدت‌ها قبل به خاطر «هدیه تهرانی و رامبد جوان» که اون موقع‌ها دوستشون داشتم دانلود کرده بودم، رو هم دیدم تا صبح بشه. بعد از فیلم «دو خواهر» دیگه رغبتی به دیدن فیلم ایرانی نداشتم ولی‌ دیگه از ناچاری این فیلم رو هم دیدم. یا من عوض شدم یا سبک فیلمسازی کشور!
صبح پنج شنبه ۱۲ آگوست، طبق قراری که با یانیک داشتیم ۷:۴۵ بلند شدم، بعد از صبحانه با VTT رفتیم تا درّه Richmond Golf. هر منطقه از یکی‌ دیگه زیباتر و بکرتر. این روز گرم بود و پشه و مگس فراوون. از ترسشون آب نمیخوردم که نرند تو دهانم و دیگه این که مجبور نشم برم دستشویی، میشد رفت پشت درختچه‌ها ولی‌ با این همه پشه و مگس...تصورش هم دردناک بود.



تو این درّه بعضی‌ قسمتها، درختچه هاش از من هم بلندتر بودند و همچنین تیغ دار و به مکافاتی از توش میگذشتیم، گرم هم که بود، کاملا هم پوشیده بودیم به خاطر پشه و مگس، مثل سونای متحرک بودیم، ضمن اینکه بعضی‌ جاها اصلا زیر پامون رو نمیدیدم، از بس که علف‌ها بلند بودند، پامون رو که میگذاشتیم تو آب و گّل فرو میرفت.
با این حال خیلی‌ خوشحال بودیم که کارهامون خوب و سریع پیش میرفتند و در کلّ از نتایج راضی‌ بودیم.
تو مسیر برگشت، از قبرستون روستا، محل ریختن زباله‌های ساختمونی و مصرفی، و استخر آب مصرفی (اگو) عکس گرفتم. همه اینها به فاصله زیادی از روستا قرار داشت. زباله‌ها رو هر دو سه روز یک بار میسوزوندند.



هیچ نظری موجود نیست: