۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

North of 55; Umiujaq 4

تو پیاده روی غروب کنار خلیج با چند تا از بچه‌های بومی که همراه مشاور اجتماعی -یک خانوم بلوند کبکی- اومده بودند گردش برخورد کردیم. بچه‌ها کنجکاو تر از اونی بودند که مونیک توصیه کرده بود، مدام به آدم می‌‌چسبیدند و سوالهایی میپرسیدند، یک کم میگذشت سایز لباس زیر آدم رو هم در میاوردند. یکیشون که دختر بچه‌ای ۱۲-۱۱ ساله بود چسبیده به من و میگه تو جاییت تتو یا پیرسینگ داری؟!! با تعجب از سوالش میگم نه..سریع بیخ گوش هم پچ پچ میکنند و سؤال بعدی، بعدی و بعدی... البته بعد از اولین سؤال من هم مثل خودشون جواب میدادم، در واقع جواب نمیدادم عین همون سؤال رو ازشون می‌پرسیدم! بعد از این برخورد با بچه ها، سعی‌ کردم کمتر باهاشون برخورد داشته باشم و این برای من که عاشق بچه هام تو هر سنی که باشند، یک خرده سخت و عجیب بود ولی‌ بهترین کار بود. روز‌های بعد که جوونها رو دیدم، علت سوالهای بچه‌ها رو فهمیدم، اکثر جوونها تتو و پیرسینگ کرده بودند با موهای رنگ کرده و مش‌های بد رنگ. با کلی‌ خواهش با چند تاشون یکی‌ دو تا عکس گرفتم.

بچه‌ها تو مدرسه، ۳ سال اول به زبان بومی درس میخونند و بعد از اون میتونند انتخاب کنند که به انگلیسی‌ ادامه بدند یا فرانسوی که اکثراً انگلیسی‌ رو انتخاب میکنند. در هر صورت، چند تا درس به زبون دیگه‌ای که انتخاب نکردند هم میگذرونند و تقریبا به هر ۳ زبان آشنائی دارند.
برگشتیم هتل و ۹:۳۰ خوابیدیم. تا این موقع که هنوز کسی‌ نیومده ما رو تحویل بگیره.
اینجا مرسوم نیست که در خونه‌ها رو قفل کنند، ولی‌ من موقع خواب در ورودی ساختمون رو قفل کردم.
یکی‌ دیگه از رسومات اینجا اینه که موقع ورود به هر جا حتی ساختمون‌های اداری باید کفش‌ها رو در آورد، درست مثل مساجد یک جا کفشی دم در هست، با این تفاوت‌ که مطمئنی کسی‌ اشتباهی کفشت رو نمیپوشه بره!!! فقط فروشگاه از این قانون مستثناست.
چند تا مقاله همراهمه که بخونم ولی‌ از تو هواپیما شروع کردم به خوندن چند باره کتاب «همسایهٔ‌ها -احمد محمود» که چند وقتی‌ میشد دانلود کردم.
روز چهار شنبه ۱۱ اوت، ساعت ۷ بلند شدم، یانیک صبحانه رو آماده کرده بود. بعد از صبحانه ظرفها رو شستم. امروز برای نمونه برداری از یخچالهای طبیعی رفتیم، که من ایده دیگه‌ای نسبت بهشون داشتم. در واقع اینجا توی این منطقه، سطح شون پوشیده از گیاهان و درختان مناطق توندرا بود. گوشه کنار هم چادر بومی‌ها رو میدیدیم که معمولا هم به رنگ سفید بودند.




مگس و پشه فراوون بود، با اینکه حتی صورتم رو هم پوشونده بودم، حسابی‌ از خجالتم در اومدند و قشنگ تنم رو با اون نقطه‌های قرمز کوچیکی که از خودشون به جا گذاشتند، طراحی‌ کردند. قبل از رفتن تو منطقه کرمی زده بودیم که حشرات رو دفع میکرد، با این حال خیلی‌‌هاشون نه تنها دفع نشدند که جذب شدند، اون هم چه جور، کافی‌ بود یک منفذ پیدا کنند، سریع وارد می‌شدند. هر بار که دهانم رو باز می‌کردم سوالی بپرسم یا چیزی بگم، چند تایی با سرعت می‌رفتند تو و تند هم مسیر گلو رو می‌رفتند پایین، فرصت نمیدادند که تفشون کنم بیرون!
تا ظهر بودیم، اومدیم برای نهار و دوباره بعد از نهار برگشتیم و کار رو ادامه دادیم، هنوز هم کسی‌ رو ندیدیم از مسئولین هتل.

این عکس رو از پشت سر یانیک گرفتم با پشه ها!

۲ نظر:

بابک گفت...

به شیوه سیاستمدارهای ایرانی برخورد کردید! مصاحبه های خبری رفسنجانی و احمدی نژاد که یادتون هست؟!

روزهای پروین گفت...

چطور؟ مگه چه کار کردم؟ آها اینکه سؤال رو با سؤال جواب دادم
:)))