۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

غر عرض دارم!

امروز تو راه دانشگاه، دلم میخواست جای اون دختره بودم که داشت تو پارک علفهای هرز رو در میاورد و شنکش می‌کشید. تو این هوای خوب و آفتابی، فارغ از هر دغدغه یی. چه کار داره که قطب شمال گرم شده، زمستونش دیرتر و بهارش زودتر شروع میشه! اون چه کار داره که این تأخیر و تقدم، چند روزه؟! رو زندگی‌ سرخپوست ها، زندگی‌ گیاه ها، آب و هوا، و ....چه اثری می‌گذاره؟! به اون چه که مقیاس تصاویر رادار با تصاویر مایکرویو مچ نیستند و باید براش راه حل پیدا کنه. اون علفهای هرز رو از بین میبره، زمین رو شنکش میکشه، گل و چمن میکاره، هر ۲،۵ ساعت استراحت میکنه، قهوه میخوره و سیگارش رو میکشه، بعد از ناهار زیر آفتاب دراز میکشه بعد تا ساعت ۴ عصر کار میکنه، نه بیشتر. اگر کارش نیمه کاره موند، می‌گذاره برای یک روز دیگه، ساعت اداری...نمیمونه تا نیمه شب تو آزمایشگاه که حتما به نتیجه برسه!

امروز از اون روز هاست که غر عرض دارم! هیچ کس هم نیست که بهش غر بزنم، اون هم گوش بده چیزی نگه، فقط گوش بده. قضاوتم نکنه و بعدها هم دیگه این حال رو به روم نیاره و بدونه که همین که غرم رو بزنم بی‌ حوصله گیم تموم میشه و برمی‌گردم به حال خوب همیشگیم، همون پروین شاد و پر انرژی!!! بقیه هم مثل من... انقدر همه کار دارند که کسی‌ حوصله نداره به غرغرهای من گوش بده. اون مامان و آقاجون بودند که گوش میدادند و کلی‌ هم خودم رو براشون لوس می‌کردم! از راه دور هم که نمیشه غر بزنی‌ یا گله کنی‌، نگران میشند...خب پدر مادرند دیگه!

بعد از ظهر، با مونیک قرار دارم. یک بار رفتم دفترش، گفت جلسه دارم تموم بشه بهت زنگ میزنم. تو این فاصله که منتظرشم دارم مینویسم. راستش، خودم از پیشرفت پروژهٔ خیلی‌ راضی‌ نیستم. اون شیش ماهی‌ که اسیستانش بودم خیلی‌ خوب کار می‌کردم و پروژهٔ هم خوب پیش رفت. از پارسال این موقع که ادامه پروژهٔ رو تحت عنوان دکترا شروع کردم ، مساله انتخابات ایران پیش اومد، بعد هم نتایجش و اون مسائل که اصلا روحیه کار و تحقیق نداشتم. مدام پیگیری اخبار ایران که اصلا هم خوشایند نیست. اگر همونطور ، مثل پارسال پیش برم، خوب زودتر هم تموم می‌کنم، میرم به بقیه زندگیم میرسم. یک چند تا کار هنوز مونده که باید انجام بدم، ولی‌ خوب قبلش این درس رو باید به یک جایی‌ برسونم. دیگه هم دلم نمیخواد زندگی‌ دانشجویی رو...

اولین‌ باری که زندگی‌ مجردی و دانشجویی رو شروع کردم ۱۹-۱۸ سالم بود، طبقه چهارم یک خونه قدیدمی تو خیابون سپه رو به روی باغشاه. اون موقع‌ها دوست داشتم تو منطقه‌های قدیمی تهرون زندگی‌ کنم، جایی‌ که آقاجون جوونیهاش رو گذرونده ، چهارراه گلشن، دبیرستان رهنما، منیریه، امیریه،.... بعد‌ها رفتم به یک آپارتمانی سر چهارراه شیراز تو خیابون ملاصدرا، اتفاقاً اونجا هم طبقه چهارم بود، ... و الان هم که اینجام!!! روزگار خوبی‌ بود، پر از خاطرات قشنگ، مخصوصاً خونه خیابون سپه. شاید یک وقتی‌ در موردش نوشتم. یادش به خیر...زمان چه زود می‌گذره!

هیچ نظری موجود نیست: