۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

کوزت ، همینه!

یک روز پسری، نامزدش رو که دختری رختشور بوده میبره به یک باغ با صفا. همینجور که قدم می‌زدند، پسره شروع میکنه به حرف زدن که: به به چه باغ با صفایی، چه درختهایی، چه گلهای قشنگی‌، به به از این چهچه پرنده‌ها که روح آدم تازه میشه! تا میرسند کنار رودخونه و میگه نگاه کن چه رودخونه پر آب و قشنگی‌، به نظرت چه کاری الان خوبه و می‌چسبه؟! دختره نه می‌گذاره و نه برمیداره و میگه: یک تشت بزرگ رخت باشه، هی‌ تو این آب رودخونه چنگ بزنی‌ و بشوری!!!

حکایت امروز من ، حکایت این دختر رختشوره بود! بعد از یک ترم پرکار، که خیلی‌ شبهاش تا صبح نخوابیدم، شبهایی هم که خوابیدم شاید ۴ یا ۵ ساعت بیشتر نبوده، بالاخره دیروز آخرین کارم رو هم تحویل دادم و چند روزی تعطیلم. به جای اینکه استراحت کنم یا برم بیرون بگردم، یا برم شاپینگ، ورزش و خلاصه هر چیزی که خستگیم گرفته بشه، از وقتی‌ بلند شدم، مثل «کوزت» کار کردم. خونه تمیز کردم، تغییر دکور دادم، لباس زمستونی هارو جمع کردم، هرچی‌ ملافه، رو بالشی، پتو و لحاف ، حوله و لباس نشسته بود شستم،سه تا ماشین شدند. حالا سالن laundry طبقه زیرزمینه، نکردم همزمان برم لباس‌ها رو بریزم تو لباس شویی که یک بار هم برم هر سه تاش رو جا به جا کنم و بریزم تو خشک کن و آخرین بار هم برم جمع کنم بیارم بالا. فکر کنم فاصله زمانی‌ هر کدوم از ماشینها با هم کمتر از ۲۵-۲۰ دقیقه بود. حالا چند بار رفتم پایین و برگشتم بالا، بماند، گاهی‌ ژتونها رو یادم میرفت ببرم و گاهی‌ هم کلید سالن laundry رو!!! یعنی‌ صد رحمت به «پت و مت»، همون کارتون «همینه»! به این نتیجه رسیدم که استعداد «کوزت» شدنم بیشتر از یک شخصیت علمی‌ شدنه!!!

الان هم خسته و هلاک دوش گرفتم و اینجا نشستم! یکی‌ نبود یک استکان چائی دستم بده یا یک خسته نباشی‌ خشک و خالی‌ بهم بگه! مامان کجایی؟!

۳ نظر:

Mahdiyeh گفت...

Elaaaaaaaaaaaahi, khasteh nabashi azizam.

روزهای پروین گفت...

merci m aziz!

Unknown گفت...

داستان دختر رخت شور حکایت قشنگی‌ بود.

واسه بقیه ش هم که خسته نباشی‌ خانم، گرچه امروز عصر که دیدمت مثل همیشه سر حال بودی ماشالا.