۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

بوی بارون، بوی خاک!

عاشق بوی بارونم، بوی خاک بعد از بارون...عاشق قدم زدن زیر نم نم بارونم و حس عاشقونه یی که بوی خاک بهم میده! ولی‌ بارونهای اینجا بو نداره و این یکی‌ از چیزهاییه که این مدتی‌ که کبک هستم خیلی‌ دلتنگش میشم!
دیشب بارون میومد، پنجره رو باز کردم و اومدم تو اینترنت و طبق معمول به وب‌گردی مشغول شدم، حدودا ۲:۳۰ نیمه شبه که حسش می‌کنم، نفس عمیق می‌کشم و سرخوش از این حس تازه میرم کنار پنجره، اوه ه ه... بوی خاک!!! قسمتی‌ از چمنهای محوطه چمنکاری پشت ساختمون که بعد از برف کنده شده رو هنوز ترمیم نکردند، و بوی خاک از اونجاست.
با همون روحیه سرخوش برمیگردم و به وب‌گردی ادامه میدم که به نوشته ات برمیخورم...شوک...یک شوک لعنتی!!!چند بار میخونم، هر بار دقیقتر از قبل. حس عمیقی که پشت هر کلمه پنهانه وجودم رو میگیره! هر کلمه، هر جمله به راحتی‌ احساس راوی رو منتقل میکنه و خواننده رو هم دچار همون شوک و یخزدگی میکنه. نمیدونم این روایت واقعیه یا نه؟ پریودهای روحی‌ این مدتت رو به خاطر می‌آرم ، سکوت گاه بی‌ گاه و نوشته های کوتاه و پر احساست! هر چه که هست پشت این نوشته پر احساس و عمیق حتما حقیقتی نهفته است...حقیقتی از یک دل عاشق!
چه ساده به هم اعتماد می‌کنیم، دل می‌‌بندیم، جدا میشیم، زخم می‌زنیم، زخمی میشیم، بعد هم میگذریم و میریم هر یک به سویی. حتی نگاه نمی‌کنیم به اون چه که پشت سر جا گذاشتیم!یک دل منتظر، یک روح زخمی...
خنکای نسیم صبحگاهی به خود میاردم، به ساعت نگاه می‌کنم ۶:۳۰ صبحه و من هنوز منگ و مبهوت به کلمات خیره شدم و به تو فکر می‌کنم.حالا دیگه ترست از "دوست داشتن" و "دوست داشته شدن" رو میفهمم! میرم کنار پنجره و به آسمون نگاه می‌کنم که دیگه روشن شده و از اون سرخوشی دیگه خبری نیست!!!
اگر روایت واقعی باشه که چیزی ندارم بگم جز اینکه به قول کبکیها:"C'est très touchant!, C'est la vie" رسم زندگی‌ اینه ، تا بوده این بوده؛ یک روز آشنا میشیم با یک سلام و یک لبخند، و ادامه میدیم... و یک جایی‌ میرسه که میگیم خدا حافظ ولی‌ دیگه نمیگیم به امید دیدار!
و اگر هم نه که می‌تونم بهت بگم احسنت به این قلم که اینجور به کلمات روح میده و به این آسونی احساسات رو به بازی میگیره!
صدای چهچه پرنده‌ای نوید شروع روزی بهاری رو میده! برمیگردم به زندگی‌ روزمره ولی‌ لحظه یی از فکرت غافل نمیشم.
امروز خیلی‌ کار داشتم. باید نتایج آنالیز یک سری داده رو آماده می‌کردم برای سمینار این هفته. عصر که از دانشگاه برمیگردم، ایمیلهام رو چک می‌کنم، همزمان که به موزیک‌های دریافتی گوش میدم دوباره و سه باره میخونمت. حس غمگین موزیک همراه می‌شه با احساس عمیق نوشته، دلم میگیره. یک آن فکر می‌کنم اگر این احساس این لحظه‌های تو باشه چی‌؟!!...دلم میخواست کنارت بودم...بدون هیچ حرف و کلامی‌، در سکوت کامل ولی‌ کنارت بودم!...کاش این فاصله نبود!

هیچ نظری موجود نیست: