۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

!Monsieur old fashion

دوست داشتنت رو دوست دارم ولی‌ خودت رو نه!!! این دوست داشتن بی‌ توقع، بی‌ منّت، بی‌ انتظار...یک جورایی دوست داشتن مردهای شرقی‌ تو کتابها رو یادم میاره، مثل دوست داشتن داش آکل! اینجور دوست داشتن از یک مرد غربی اون هم کبکی یک خرده عجیبه...ولی‌ با این حال من دوستش دارم!

خودت هم این رو میدونی، از برخوردهام فهمیدی، میدونی که برام هیچ فرقی‌ با بقیه همکارهات نداری. اوایل مثل یک مرد غربی رفتار میکردی و علاقه ات رو ابراز میکردی. زود فهمیدی که حست یک طرفه است... منتی نگذاشتی بهم برای دوست داشتنت، ابرازش و تلاشی که کردی... حذفم نکردی ! میدونی حتی اسمت رو هم نمیدونم، با این حال تو ممنون لردی هستی‌ که باعث میشه گاهی تو دو بار در روز تو کریدور با من برخورد کنی! حست رو خوب میفهمم...ولی‌ متاسفم، کاری نمیتونم کنم!

این روزها احساس می‌کنم من دیگه نقشی‌ در این دوست داشتنت ندارم، این دوست داشتن جزیی از زندگیت شده و بهش مفهوم داده! تو دیگه برای دل خودت من رو دوست داری...این دوست داشتن رو برای خود دوست داشتن و شاید حال و هواش دوست داری! با اینکه میدونی هیچ وقت این حس دوطرفه نمیشه،به نظر میاد که از داشتنش راضی‌ هستی‌...
این دوست داشتن رو دوست دارم، دوست داشتن بی‌ شرط، بی‌ انتظار، بی‌ منّت!

هیچ نظری موجود نیست: