۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

ذوب شده!

دیشب رمان «ذوب شده، عباس معروفی» رو خوندم. من رو برد به سالهایی دور، به سالهای بچگی‌ و نوجوونی...به سالهای اضطراب و نگرانی‌، سالهای وحشت و هراس، سالهای انتظار و فراق که به هجران منتهی‌ شد!
سالهای اضطراب و انتظار، سالهای اعدامهای بی‌ محاکمه ! سالهایی که وقتی‌ در بند بودی، هر زنگ تلفن یا هر زنگ دری میتونست پیام آور مرگ باشه... تحویل ساک وسایلت و در قبال پرداخت پول گلوله ها تحویل جسمت، جسمی‌ که دیگه نفسی نداشت .... سالهای نوجوونی ما!!!
سالهای وحشت و دلهره، سالهای به بند کشیدن های بی‌ دلیل! سالهایی که وقتی‌ رها بودی و نه در بند...هر زنگ دری میتونست اسارتت رو به دنبال بیاره...به چه جرمی‌؟ خوندن روزنامه، کتاب... فهمیدن!!! آخرین باری که بردنت ۱۹ سالت بود، نه تنها بهت فرصت پوشیدن کفش‌هات رو ندادند که حتی نگفتند که میبرنت...و ما ساعتها سر سفره شام منتظرت بودیم به تصور اینکه شاید همسایه یا دوستی‌ دم در تو رو به حرف گرفته!!!
سالهای بازجوهای دیروز، زندانیان یا سرداران امروز!!!
سالهایی که حتی نفوذ یک پدر متنفذ با توصیه شخص دوم اون روزها هم نمیتونست کمکی‌ به وضعیتت بکنه که شاید ۲۰-۱۹ سال داشتی!!!
سالهای دلشوره‌ها و نگرانیهای مامان برای تو، که مطمئن نبود ازسالم برگشتنت یا حتی برگشتت وقتی‌ از خونه بیرون میرفتی... و تو در برابر این نگرانی فقط میگفتی‌ نمیتونم بترسم و خودم رو توی خونه حبس کنم، شاید فردایی نیاید!
همه اینها از یک روز بهاری و بارونی فروردین ۵۹ شروع شد و تا آخرین روز اردیبهشت ۶۲ ادامه داشت، و از اون پس تو دیگه فردایی نداشتی و رفتی‌ و رها شدی، رها از هر بندی، رها از اون همه دلهره و وحشت، رها از...
و ما موندیم و یاد و خاطرات زندگی‌ کوتاه تو و حسرت بودن و دیدنت!
سالها در همه آدمهای اطرافم به دنبال نشونی از تو می‌گشتم!
چه نسلی بودیم ما، نوجوونیمون اونطور گذاشت و باختیمش... و جوونیمون هم در تلاش گذشتن از سد‌های مصاحبه برای کسب هر موفقیتی که تلاش کرده بودیم و شایسته‌اش بودیم و پذیرفتن هر تبعیضی به خاطر زندگی‌ کوتاه تو که دیگه حتی سالها نبودی!!!
چه سالهای تلخی‌ بود و من مدتها بود که فراموششون کرده بودم ولی‌ با این کتاب برگشتم به اون روزها! بغضی سرد گلوم رو گرفته و غم همه وجودم رو...دلم یک آغوش امن میخواد که گرماش این بغض رو ذوب کنه و در پناهش اشک بریزم و بشورم این غم رو و برگردم از اون سالهای وحشت به این روزهای بهاری با هوای متغیر سال ۲۰۱۰ در کبک، به این آرامش، به این امنیت...

۱ نظر:

مریم گفت...

عزیز دلم............
من اون کتابو نخوندم اما با خوندن متن تو من هم رفتم به اون سالها و..........
همه صحبتهایی که با من از او گفته بودی........