۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

سمینار!

امروز سمینار داشتم و طبق برنامه نفر دوم بودم ولی‌ برنامه تغییر کرد واولین نفر پروژه‌ام رو ارائه دادم، خوب بود. اسیستان خوش قیافه مونیک هم یکی‌ از ممتحنین بود. سال پیش این موقع، چند ماهی‌ اسیستانت مونیک بودم و به عنوان ممتحن سر یکی‌ از درساش حاضر شدم. دانشجوهای اون کلاس، چینی‌، ویتنامی، کبکی و فرانسوی بودند در مقاطع فوق لیسانس و دکترا. چینیها و ویتنامیها انگلیسی‌ حرف می‌زدند و فرانسوی نمیدونستند. انگلیسی‌ رو هم با لهجه خاصی‌ حرف می‌زدند، نه من زبون آنها رو می‌فهمیدم، نه اون‌ها کلام من رو وقتی‌ سؤال میپرسیدم!!! بعد از اتمام سمینارها، با مونیک نشستیم که نمره‌ها رو با هم چک کنیم و نمره نهایی رو بدیم. نمره‌ها تقریبا مثل هم بود، ولی‌ نحوه نمره دادنمون فرق میکرد، این تفاوت من رو دچار شوک کرد! دلایل من برای نمره‌هایی‌ که داده بودم نقاط ضعف دانشجوها بود، مثلا می‌گفتم : فلانی‌ تو این قسمت ضعیف بوده از ۳ بهش ۲,۵ دادم و همینطور الی آخر. و مونیک وقتی‌ داشت توضیح میداد، میگفت فلانی‌ تا این حد کارش مثبت بوده و یا تو ارائه این قسمت به اندازه ۲,۵از ۳ قوی بوده. اتفاق یکی‌ بود، نتیجه تقریبا برابر بود ولی‌ نگاه متفاوت بود، من نقاط ضعف رو دیده بودم و مونیک نقاط قوت رو ارزیابی کرده بود!!!

دارم میرم دفتر مونیک که یکی‌ از اساتید گروه که دفترش کنار دفتر مونیک هست صدام میکنه. شروع میکنه به حرف زدن در مورد یک مقاله و اینکه با مونیک صحبت کرده که بدش به من....تا پنج دقیقه نمی‌فهمیدم چی‌ میگه فکر کردم که شاید مقاله جدیدیه و به تز من مربوط میشه. همینطور که داره حرف میزنه نظرم رو می‌پرسه و من تازه متوجه میشم که چی‌ میخواد. یک مقاله که تائید شده و باید قبل از انتشار تصحیح بشه و این میخواد که من انجام بدم. بهش میگم که من هنوز خودم مقاله ننوشتم... تجربه ندارم.... این ترم درس دارم و کلی‌ کار....اینها رو میگم ولی‌ ته دلم یک چیزی قلقلکم میده که قبول کنم. یک تجربه تازه هر چند سخت.... دیگه کمتر چیزی هست که جدید باشه و بخوام برای اولین بار انجام بدم حتی برای تجربه کردن. هیجان و ریسک تجربه کردن رو دوست دارم!!! میگه این کاریه که باید خودم انجام بدم و برای من کاری نداره ولی‌ میخوام تو انجام بدی... روزی نیم ساعت کار کنی‌ میرسی‌ تموم کنی...‌ بهانه میارم که وقت ندارم، خیلی‌ کار دارم، تجربه‌اش رو ندارم ...حالا شما یک نمونه کار بده ببینم چه کار باید کنم، باید آشنا بشم به کار!!! اون چیزی که ققلکم میداد آخر موفق شد و قبول کردم. حالا مقاله تو پوشه مقابلمه ، حتی نگاه نکردم که ببینم اسمش چیه!!! ولی‌ تنها چیزی که ازش میدونم اینه که یکی‌ از نویسنده هاش ایرانیه و استاد دانشگاه نیویورک، اون هم چون اسمش توجهم رو جلب کرد فهمیدم!!!موندم تو این جسارت و حس تجربه کردن!!!

دیدی گاهی‌ وقتها دلت میخواد زندگی‌ رو بغل کنی‌ و با احساس تمام بهش بگی‌ عاشقتم... و همون موقع رو کنی‌ به آسمون و به خدا بگی‌ مرسی‌ از اینکه بهم دادیش (زندگی‌ رو میگم)! الان از اون وقت هاست!

هیچ نظری موجود نیست: