۱۴۰۰ مهر ۶, سه‌شنبه

دانشگاه سن‌دیگو 

 دیروز صبح، اول رفتم دانشگاه بین‌المللی الاینت. در واقع هدفم استفاده از کتابخونه‌اش بود. بارون می‌بارید، گاهی نم‌نم و گاهی تند. هیچکس تو محوطه دانشگاه نبود. هوا خیلی لطیف بود. از پارکینگ تا ورودی کتابخونه رو قدم زدم. چندتایی دختروپسر هجده نوزده ساله دانشجو از در کتابخونه بیرون اومدند و رفتند. چند دقیقه‌ای تو ورودی مقابل میز پذیرش ایستادم، هیچکس نبود. رفتم پایین توی سالن مطالعه و راهروهای ورودی به سالن‌های دیگه و محل قفسه‌های کتاب‌، کسی نبود. فضا بدون آدم‌ها خیلی دلگیر بود! نشستم روی یکی از صنذلی‌ها، ماسکم رو برداشتم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دوتا آقا با ماسک از یکی از کریدورها پیدا شدند، اولی از همون دور اشاره کرد که ماسکت رو بزن. به سمتم نزدیک شد و محترمانه گفت، زدن ماسک اجباریه. پرسیدم من اینجا سمتی ندارم، میتونم از کتابخونه و سالنش استفاده کنم؟ گفت من مسئول کتابخونه هستم، متاسفانه تو دوران پاندمیک این امکان نیست. تا ژانویه این قانون برقراره. تشکر کردم و اومدم بیرون.

تو راه تصمیم گرفتم که از این فرصت استفاده کرده و برم دانشگاه ایالتی سن‌دیگو برای پیگیری کاری که در دانشکده جغرافیا داشتم. . محوطه بزرگ دانشگاه مملو بود از دختران و پسران هجده تا بیست ساله دانشجو، رنگ و وارنگ، پر شور و نشاط، همه با ماسک، همه جا بودند! با کتاب، با لپتاپ، با... گروهی، دو نفره، تک.. روی چمن‌ها، کنار برکه‌های کوچیک، تو محوطه کافی‌شاپ، مچاله شده روی صندلی‌ها و کاناپه‌های تک نفره، دختر و پسر با رنگ موهای صورتی جیغ تا کمرنگ، سبز فسفری، مش‌های خوشگل.... شلوارک و نیم‌تاپ، شلوار ورزشی، لباس‌های مرتب‌تر، باححاب... متنوع! تنوع بیداد می‌کرد! 

یاد دانشگاه دوران لیسانسم تو ایران افتاده بودم!! هوا دیگه سرد شده بود و بارون هم سرعتش تغییر میکرد. تو فاصله رفتن به کتابخونه مرکزی دانشگاه، و بعد هم دانشکده جغرافی، به بهونه‌های مختلف از چندتاییشون سوال پرسیدم و هم‌کلام شدم. با مهربونی و شور جوونی جواب می‌دادند، تا مسیری همراهیم می‌کردند که مقصد رو نشونم بدند. با این که خودم میدونستم ولی به روی خودم نمی‌آوردم که معاشرت کنیم... 

همه اون‌ها که دیدم مهربون بودند و مودب، و خوشحال از مفید بودن. پسر جوونی که بهش میخورد سال اولی باشه، به جای مسئول گروه جغرافی تو زمانی که ایشون جلسه داشت، پاسخ گو بود به قدری محترم و خوش برخورد که باید حتما به خانوم مسئول در موردش بگم. همه قسمت‌هایی که رفتم، دانشجوها اداره می‌کردند. بسیار لذت بردم. .

 پ.ن. دو عکس آخر مربوط به دانشگاه بین‌المللی الاینت هست. .

۱۴۰۰ شهریور ۲۸, یکشنبه

آبشار 

اوایل هفته، تو صفحه ایرانیان سن‌دیگو، انونس برنامه کوهپیمایی انجمن متخصصین ایرانی-آمریکایی رو دیدم و تصمیم گرفتم که حتما برم. قبلا شنیده بودم که انجمن متخصصین سومین یکشنبه هر ماه رو برنامه کوهپیمایی داره. صفحه اینستاگرام انجمن رو فالو کردم و نگاه سریعی هم به برنامه یکشنبه انداختم، مکان و زمان برنامه رو به خاطر سپردم. توضیحات رو نخوندم و با کسی هم هماهنگ نکردم! . امروز سر ساعت مقرر تو پارکینگ بودم. و از اون جایی که پارکینگ ‌های متعدد بود، گروه رو ندیدم و تصمیم گرفتم خودم مسیری رو انتخاب کنم و برم. غافل از این که تک و توکی نقشه و ساین و نشانه تو مسیر هست. تمام زمین‌های تنیس از همون اول صبح پر بودند،از یکی دونفر هم با فاصله پرسیدم که شروع مسیرهای کوهپیمایی کجاست؟ 

 تو یکی از پارکینگ‌ها به سمت ابتدای مسیری که آدرس گرفته بودم، از دور و از پشت آقایی رو دیدم که به نظر ایرانی میومد، رسیدم گفت که منتظر دوستش هست، ولی گروه کوهنوردها رو دیده که سه دقیقه پیش این مسیر رو رفتند. جلوتر هم آقایی می‌رفت، که گفت ایشون هم تازه رسیده. خلاصه به جای اینکه ایشون رو صدا کنم، دنبالش رفتم، یه جا پیچید که چند راه می‌شد، من هم پیچیدم، ندیدمش، نبودد!!!! آب شده بود انگار رفته بود تو زمین. . 

مسیری رو انتخاب کردم و ادامه دادم، حس میکردم اشتباه میرم، اثری از کسی نبود. از دور خانومی آمریکایی میومد، صبر کردم، نزدیک که شد صفحه اینستاگرام انجمن رو نشون دادم و گفتم مقصدم اینجاست، جهتم درسته؟! گفت که آبشار در جهت مخالفه! آبشاااار!

تازه اون جا دقت کردم به شرح عکس و مقصد آبشار رو دیدم. با تشر به خودم گفتم : کلانتری دقت کن! .

 به گروه رسیدم، بهم گفتند آبشار شبیه نیاگارا نیست ها! به خودم گفتم هیچ چی هیچ چی میشه بندک یا نه بند قاسم حتی! 

اما....  تو شهر کبک، ایرانی هایی که میان متولدین دهه پنجاه و شصت و هفتاد شمسی‌اند. امروز تقریبا همه دهه پنجاه و شصت میلادی بودند! چندتاشون گفتند دوره پهلوی دوم اومدند برای ادامه تحصیل که برگردند و برای پیشرفت ایران کار کنند که انقلاب شده و دیگه برنگشتند‌. دوسه تایی هم اوایل بعد از انقلاب اومدند. وقتی با خودشون صحبت میکردند من فقط گوش بودم ، خیلی جالب بود صحبت‌ها، تاریخ زنده بدون جانبداری! .

داغ و از عرق خیس، پس از سیزده مایل (تقریبا ۲۱کیلومتر) کوهپبمایی رسیدم خونه، وسایلم رو گذاشتم و سریع لباس شنا پوشیدم و رفتم استخر. داغی و خستگی کوهپیمایی بعد از سه ماه رو فقط آب و استخر خنک می‌کرد و آروم! . . ☀️😍 .