۱۳۹۲ تیر ۲۶, چهارشنبه

۱. امروز صبح، باز وقت آزمایش خون داشتم، بارِ سوم. دو تایِ اول به فاصله یک هفته و این بار، طبقِ تجویزِ پزشک، باید بعد از یک ماه انجام می‌شد که چند روزی دیرتر شده، آزمایشگاه اینجوری وقت داد. ساعت ۱۰:۳۰، فقط هم خون. طبقِ کد بندی دو تا برگه‌-ای که بهم داده بودند و نوعِ آزمایش‌ها رو مشخص کرده بودند حرفی‌ از ناشتا بودن نبود. خانومه، همینطور که سوزن رو آماده میکنه و بالش کوچیکی رو می‌گذاره زیرِ دستم، به خوشرویی تلفظِ اسمم رو می‌پرسه و اینکه به چه زبونی هست. بهش میگم و در ادامه میگم که : خانمِ دفعه قبل گفته که با سوزن خیلی‌ ظریف و از این نقطه دستِ راستم خون بگیرید، چون رگم بد پیدا میشه و بارهایِ قبل چند بار رو هر دو دست امتحان کردند. نگاهی‌ میندازه به دستم و همینطور که تسمه الاستیکی رو رویِ بازوم تنگ میکنه میگه نه، رگت عالیه، احتیاجی نیست! به سادگی‌ و بدونِ تکرار، خون رو میگیره تو دو یا سه لوله، بهش میگم شما چه خوب و حرفه‌ای هستید! میگه: رگ دستِ تو به این هوایِ آفتابی و خوب جواب داده! بازیِ واژه‌ها و خوشامد گویی  ....  امروز هواشناسی دمایی که احساس میشد رو زده بود حدودِ ۵۰درجه!  یه روزِ آفتابی و خیلی‌ گرم، رطوبتِ بالا ...

۲. تو مسیر سر میزنم به  نون‌فروشی محبوبم که یه مغازه قدیمیه و نون‌هاش متفاوتند و خوشمزه، که صاحبش در دورانِ جوونیش تو سوئیس با یه ایرانی دوست بوده، و نونهایی که خیلی‌ دوست دارم رو میگیرم. خودش رو تو خیابوم دمِ مغازه بغلی در حالِ خوش و بشکردن با خانمِ فروشنده همسایه میبینم و سری برایِ هم تکون میدیم. اینجا که پره از فروش‌گاه‌ها، کافه‌ها و رستورانهایِ زنجیره‌-ای، من می‌گردم یه جاهائی رو پیدا می‌کنم که خاص باشند، قدیمی و اصیل، که اهلی بشند، که بشه اهلیشون شد، که وقتی‌ وارد بشی‌ بدونه چی‌ میخوای، نخواد بپرسه، احوالِ سگش رو بپرسی‌ به اسم، اون حالِ خونواده‌ت رو بپرسه، باهاشون گپی‌ بزنی‌ از هوا، از سفر، از اینویت‌ها، از ... من آدمِ سلام علیک‌ام!  معاشرتِ ساده، بودن... نه مثلِ هزاران مشتریِ فروشگاه‌هایِ بزرگِ زنجیره‌-ای، نه مثلِصندوق‌دارهایِ رنگارنگ که این ماه هستند ماهِ دیگه نه ... 

۳. موندم خونه به کار، یه سر عصری رفتم بیرون که بارون گرفت، نم‌نم بود برگشتم خونه. ولی‌ هواشناسی پیش‌بینی‌ِ یه رگبارِ خطرناک کرده بود.حالِ گرفته و بی‌-حوصله‌گیم با آسمونِ خاکستریِ دلگیر، بارون تند، و اینکه برنامه استخر و دوچرخه‌سواریِ بعدش رو کنسل کردم، بیشتر شد. برایِ تغییرِ حال و اوضاع، درس و بحث رو جمع کردم و فیلم دیدم، چه فیلمی هم، "بغض"! هر چقدر داستان تلخ بود و درد داشت، خودِ فیلم و ساختش عالی‌ بود، بازیگرها محشر، استانبول هم که .... 

۴. دیشب افطاری خونه درا بودیم، دورِ همی‌ خوبی‌ هست. افطاریِ آنها با ما فرق میکنه، همه غذا‌ها تند، خیلی‌ تند! با چایی، شیر و آبِ جوش و کلا نوشیدنی‌ِ داغ هم شروع نمیکنند. آب و خرما و بعد هم سوپِ خیلی‌ تندی که اسمش هست شوربا! و سالادها و غذا‌هایِ تندِ مختلف و بعدش هم قهوه غلیظ و دیگه سالادِ میوه و ... یعنی یک سر از وقتی‌ که اذان گفته میشه میخورند تا، گاهی‌ مثلِ این شبها که تا سحر هم خیلی‌ وقت نیست، تا سحر. روزه گرفتن تو این روز‌هایِ گرم و بلند از ۳:۳۰-۳:۰۰ صبح تا ۸:۴۵ عصر، خیلی‌ اعتقاد و اراده میخواد!

۴ نظر:

کامی گفت...

اگه تونستی واسه درا اینا زولبیا بامیه بگیر ، خودتم شله زرد خیلی شیرین با زعفرون درست کن بده بخورن. آش رشته با نعناع داغ و سیر داغ هم یادت نره. حلیم گندم با روغن حیوانی و گوشت بوقلمون هم اگه تونستی از بیرون تهیه کن یا وقت کردی خودت درست کن بذار جلوشون تا بدونن افطاری یعنی چی! دیگه تا سحر هیچی نمی خورن. خلاصه سنگر رو حفظ کن!!.

روزهای پروین گفت...

از اونجایی که تو این شهر هیچ فروشگاه و غذا‌خوریِ ایرانی پیدا نمیشه، حلیم با گوشتِ بوقلمون و زولبیا-بامیه رو خودم باید درست کنم، که خب مشکلی‌ نیست، ولی‌ افطاریِ اینها شیرین نیست و تنده و واقعا من فکرم مشغول به این هست که چی‌ درست کنم که حدِ تعادلی باشه بین افطارِ ایرانی و تونسی؟! خلاصه سنگر رو حفظ می‌کنم، خیالت راحت! (-:

آلیس در سرزمین عجایب گفت...

وای افطاری!

روزهای پروین گفت...

جات خالی‌ دختر!