۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه


دیشب تا صبح نرم‌نرم برف بارید! اولین برفِ زمستونی!
کبکیها خیلی‌ منتظرش بودند. باز هم مثلِ پارسال، کرج زودتر از اینجا برف اومده!
کتاب و دفترم ولو دوروبرم رویِ تخت، چراغ‌ها رو خاموش کردم، فقط نورِ تلویزیون که اون هم با تغییرِ صحنه‌ها تغییر میکرد، پرده کرکره پنجره بزرگتر و قدی رو هم بالا زدم و یه فنجونِ بزرگِ دمنوشِ وانیلی‌پرتقالی به دست، در حالی‌-که بخارش با بویِ خوش به مشامم می‌رسید به تماشایِ رقصِ ذراتِ برف زیرِ نورِ خیابون و تابیده از ساختمونها نشستم. دلم میخواست برم عکس بگیرم ولی‌ خسته بودم و کار هم داشتم، پس فقط نگاه کردم، به ذهنم سپردم اون همه زیبایی رو...عالی‌ بود، خودِ آرامش! 

دیشب، "بهار" برای من "حلیم" نذری آورد و گفت که یکی‌ از بچه‌هایِ دانشگاهِ لاوال درست کرده و برای من رو، دوشنبه به اون دادند و این گذاشته تو یخچال تو دانشگاه و دیروز تونسته که به من برسونه، که صبحِ امروز میل شد!

یه سر رفتم دفترِ سلین، مسولِ ساختمون، که گواهیِ دانشجوییم رو بهش بدم بگذاره تو پرونده‌ام که چشمم افتاد به گلِ خوش‌رنگِ شمعدونی رویِ میز که تا به امروز اونجا نبود. اون رنگ قرمز حال و هوایی داده بود به اون اتاق، بهش میگم میشه یه عکس از این گل بگیرم؟! میگه میدمش به تو! تو خونه از اینها زیاد دارم، هی‌ شاخ و برگشون رو میزنم باز زیاد می‌شند، برات باز هم می‌آرم.

امروز، از خونه هم بیرون نرفتم، کارم هم پیش نرفته، فردا هم کلی‌ کار دارم. جلسه هم دارم با "آلن" و هیچ چیزی آماده نکردم برایِ ارائه!

۱ نظر:

Unknown گفت...

سلام
من اتابک هستم از توی سایت Goodreads به سمت این وبلاگ هدایت شدم! شما من رو مدتها پیش توی لیست دوستانتون ادد کرده بودین من امروز تازه وارد وبسایت شدم و اونجا دیدم، اما طبق تصمیم قبلی پروفایلم رو پاک کردم و اون اکانت هم پر!
. خوب که وبلاگ مینویسید و حداقل این رو توی ریدر اضافه کردم و مطالبش رو میخونم:)