۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

جمعه به رضوان زنگ زدم که نمیتونم شب برم مهمون دارم، قبول کرد و گفت امشب کمک زیاده ولی‌ فردا ۸صبح اینجا باش، سیب‌زمینیها رو تو باید سرخ کنی‌، قبول کردم. سالِ پیش هم من این کار رو براش کردم، بیشتر از امسال هم کمک کردم ولی‌ اون موقع خودش تنها بود، ولی‌ امسال با علی‌ و پویا با هم شدند، پویا ازش خواسته، چون آخرین سالی‌ هست که کبکه، خانومش جلوتر درسش تموم شده و کار پیدا کرده و رفته مونترال.


نمیدونستم شقایق کی‌ میاد، به ایمیل‌هام هم جواب نداده بود، با این حال عصری خورشتِ قورمه‌سبزی گذاشتم، سالاد شیرازی، ماست و خیار و پلو زعفرونی، پیشِ خودم فکر کردم اگر مدتِ زیادی باشه که نرفته باشه دیدنِ خونواده‌ش این خوبه، که چه خوب هم بود!


قبل از ساعت ۲:۰۰ شب خوابیدیم و ۵:۳۰ بیدار شدم و صبحونه آماده کردم بعد هم دوش گرفتم و قبل از ساعتِ ۹:۰۰ صبح آشپزخونه رزیدانسِ دخترانِ دانشگاهِ لاوال بودم، فکر می‌کردم اولین باشم ولی‌ قبل از من دخترهایی که همونجا زندگی میکنند، اومده بودند پایین و مشغول بودند
از ۹ صبح تا تقریبا ۱۴:۳۰-۱۵:۰۰ یه سر رو پا بودم پایِ سیب‌زمینی‌ سرخ کردن، برایِ ظهر بینِ ۳۵ تا ۴۰ تا غذا دادند بیرون و برایِ شب هم بیش از ۵۰ نفر از بچه‌هایِ دانشگاه دعوت بودند.



آقایِ "میم" مثلِ هر روز زنگ زد، فکر میکرد مثلِ هر هفته بیرونم، کوهنوردی، پیاده‌روی، که میگم کجام و چرا. میگه تاسوعا‌عاشورا؟! به نظرم میاد مسخره میکنه، سریع به خودم تذکر میدم که تو که نمیبینیش، چه میدونی‌، قضاوت نکن. ادامه میده که تو همیشه برایِ خودت مشغولیت داری! کمی‌ رنجش هست تو لحنش، یا من اینطور برداشت می‌کنم، این میشه که از فرصت استفاده می‌کنم و میگم ببینید صادقانه میخوام یه چیزی بگم و اون اینکه تو این مدت که کم هم نیست و حرف زدیم، هیچ چیزی برایِ من تغییر نکرده و حسی به وجود نیومده! بهتره که دیگه ادامه ندیم و... 
فکر کنم تا آخرِ عمرش از هر چی‌ کلمه صادقانه، احترام و مشتقاتش بیزار باشه!



بچه‌های جدید زیاد اومدند و تقریبا اکثرِ دخترها دماغشون عمل کرده هست و همه هم تقریبا کج‌و‌کوله، چند تایی از پسرها هم.

با اینکه تصمیم داشتم بیش از سلام‌علیک جلو نرم، موقع برگشت دیدم کلی‌ به بچه‌ها ایمیل دادم که من جزوِ گیس‌سفیدها اینجا هستم اگر کاری داشتید تماس بگیرید!

مهمونی خیلی‌ خوبی‌ بود، همه خیلی‌ زحمت کشیده بودند و مدیریت و هماهنگیِ این کار به این بزرگی‌ هم با رضوان بود که عالی‌ بود!




۶ نظر:

آ گفت...

همه چی‌ عالی‌ بود. با سلیقه و خوشمزه. همگی‌ خسته نباشید. :)

از موضوع دماغ خنده‌ام گرفت! یادته بهت گفته بودم که تو محل کارم وقتی‌ یکی‌ وارد میشه از دماغ عمل شدش سریع میفهمم ایرانیه. آخه همه رو هم یه شکل عمل می‌کنن. اینجایی‌ها هم خیلی‌‌ها بینی‌شون عمل شده ولی‌ همون شکل سابق کوچیک شده یا ایرادش رفع شده واسه همین زیاد به نظر نمیاد.

روزهای پروین گفت...

دماغ وقتی‌ عمل میشه باید بشه بینی‌""!.، نه اینکه بدتر بشه!
این چند تا که من دیدم اون شب، دماغ‌ها شون افتضاح بود، کاملا هم معلوم بود عمل شده. نمیدونم چی‌ بگم، خودشون که ظاهرا راضی‌ بودند،همینش خوبه!

بانوی معبد سوخته گفت...

آه خدای من! چه قیمه ای. قبلا هم واسه این عکسا ابراز احساسات کردم ولی بازم کمه.

روزهای پروین گفت...

جات خیلی‌ خالی‌ (-:

Unknown گفت...

به به
چه حلوایی D:
چه رنگی داره

اون ته دیگه ها و اون ماست و خیار ها هم که هیچی دیگه !

روزهای پروین گفت...

جایِ شما خالی‌ (-: