هر چند دقیقه یه بار یه تکه از آهنگِ معروفی که میگه : "میخوایی امشب با من بخوابی؟"* رو نعره میزد. مست بود، پاتیلِ پاتیل، قدِ متوسط، کمی چاق، کثیف، ریش و سبیل بلندِ بور، کاپشن کوتاه چرم مشکی پر از سگک و دکمههایِ بزرگِ فلزی، شلوارِ چرم مشکی که کلی زنجیر از دو طرفش آویزون بود، یه کلاه شاپویِ مشکی هم رو موهایِ بلند بور و آشفته ش بود، از سرِ خیابون که پیچیدم دیدمش اواسطِ خیابون بود، پا گذاشتم رو اولین پله اون هم رسید، هم مسیر شدیم، پشتم میومد، همچنان نعره زنان، تا همه این ۷۵ پله رو تو اون تاریکی شب طی کنم و برسم سرِ خیابون، همه تلاشم رو میکردم که متوجه ترسم نشه، ولی قلبم مثل قلبِ گنجشکِ اسیرِ دستِ یه پسربچه شیطون تو یه ظهرِ تابستون میزد ... نمیدونم چرا همیشه برای رفت وآمد این مسیر رو انتخاب میکنم؟ مادرجون خدابیامرز میگفت: انقدر به جسارتت نناز، پسفردا که یه مردی جلوت دراومد جرأتت رو میبینم؟ از زورِ کلّه شقی و جوونی جواب میدادم: من خودم اندازه ۱۰ تا مَردَم، مَردتر از خودم نمیبینم!!! میگفت: میبینی یه روز بالاخره، شاید اون روز من نباشم، یادِ این حرفم میفتی.... ولی ترسم فقط به خاطرِ سیاهمستی این آدم بود، هر چند با من کاری نداشت ولی فکر میکردم اگر بیاد جلو چه کار کنم؟ همه توصیههایی که این سالها شنیده بودم که "شبهای تعطیل و دیروقت از محلهها و جاهایِ پر درخت نرید" رو هم به خاطر آوردم، خلاصه قالب تهی کردم تا رسیدم.... گاهی باید پیش بیاد شاید تا قدر بدونی امنیت و آرامش رو!
* Voulez vous coucher avec moi ce soir?
۲ نظر:
حق با مادر جون بود دختر، بیشتر مواظب خودت باش. بعضی آدما ترسناکند چون غیر قابل پیش بینی اند، بخصوص وقتی مست باشند!
چشم، سعی میکنم (-:
ارسال یک نظر