۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

این روزها، روزِهایِ اومدن دوست‌هایِ قدیمیه؛ دوازده سال همکلاس و هم‌مدرسه بودیم، قبلش هم هم‌بازی، فامیلیم، مادربزرگامون دختر‌عمه دختر‌دائی بودند، تو یه خیابون مینشستیم، ما سرِ خیابون بودیم و اونها تهِ خیابون، سال چاهارم دبیرستان ازدواج کرد با اولین پسری که دوستش داشت، اون هم اون زمان‌ها که دوست‌ پسر داشتن بزرگترین جرم بود، یه صبحِ زود پائیزی مثلِ این روزا پدرش آشفته زنگِ خونه ما رو زد، داشتم میرفتم دبیرستان، با آقاجون کار داشت، ظهر از راه که رسیدم از مامان پرسیدم چی‌ شده بود؟ گفت که برای نسرین امشب می‌خوان بیان خواستگاری،از آقاجون خواسته که به عنوانِ بزرگترِ فامیل باشه تو مجلس. باباش راضی‌ نبود و گفته بود جنازه ش رو هم رو دوشِ این پسرِ بیکار نمیگذارم، دخترم خواستگارِ کارخونه‌دار داره. شب وقتی‌ آقاجون از مجلسِ خواستگاری برگشت نسرین نامزد شده بود، فردا صبح تو مدرسه به دوستاش گفته بود که اگه دایی (به آقاجون میگند دایی) نبود این ازدواج سر نمیگرفت، از اون زوج‌هایِ خوب و خوشبختِ روزگاره،همیشه میگه هر مجلسِ دعایی که میرم و میگند برایِ بد‌وارث و بی‌وارث صلوات بفرست، یادِ تو می‌افتم!!! صبحِ زود کامپیوتر رو که روشن کردم چند خطی‌ برام نوشته بود:
یادت ای دوست بخیر.
بهترینم خوبی؟
دل من میخواهد که بدابی بی تو,دلم اندازه دنیا تنگ است.
میسپارم همه ی زندگیت را به خدا...

(نسرین)

با آیدی پسرش بود، اهلِ شعر، کتاب، اینترنت و این حرفها کلا نیست، زنِ خونه و زندگیه.
براش نوشتم:

سلام نسرین،

الان که مینویسم برات ساعت ۷:۴۱ صبحه، پرده رو کنار زدم، برف میاد، ریز و تند، زمین رو سفید کرده، فکر کنم بشینه کامل، امسال اینجا هنوز زمستون نیومده با اینکه کبک یکی‌ از سردترین شهرهایِ دنیاست، یه فنجون قهوه داغ آماده کردم و کامپیوتر رو روشن، داغی فنجونِ قهوه دستم رو گرم میکنه و بخارش رو صورتم میلغزه ایمیلت رو می خونم، همزمان فریدونِ فروغی می‌خونه : دو تا چشمِ سیاه داری.... ایمیلت یاد اون سالهایِ دور رو برام زنده کرد، سالهایِ دبیرستان، با رؤیا و خدیجه، یه خرده دورتر مدرسه راهنمایی ولیزادگان با لاله و سهیلا و... بستنی یخی‌هایِ مغازه "اوس غلامرضا"، شبهایِ احیایِ مسجد، حرف زدنها و خنده‌هایِ یواشکی، روز‌هایِ عاشورا و سینه‌زنی‌ و شیطنت ها، قهر و آشتیها، نمیدونم بهت گفتم یا نه که یکی‌ دو تا از بچه‌های قدیمیِ اون موقع‌ها رو فیسبوک پیدام کردند،.... میدونی‌ نسرین، تو مسیر زندگیم، با آدمهایِ زیادی آشنا شدم، هم‌مسیر بودیم همراه شدیم، چند صباحی تو این کلاس، اون دانشکده، این رشته ورزشی، این سالها اینجا آدمهایی از کشورهایِ مختلفِ دنیا، سیاه به رنگِ شب همرنگ واکسِ شفق، سفید و بلوند، سبزه، چشم بادومی، اسکیمو، سرخپوست، کوتاه، بلند، فرهنگ‌هایِ متفاوت،... جاهایی رو رفتم و دیدم بنا به کارم که شاید هر کسی‌ نتونه بره و بعد‌ها هم برایِ خودم هم میسر نباشه و خلاصه اینکه دوستیهای خوبی رو تجربه کردم ولی‌ این رو بدون که تو دوستی‌ هستی‌ که همیشه و همه جا به یادت بودم و تقریباً همه جا ازت یاد کردم، هر جا که بودم و با اینکه تو مسیرِ زندگیم حضورِ فیزیکی‌ نداشتی ولی‌ همیشه بودی... مواظبِ خودت باش دوستم و این روزها مخصوصاً عاشورا و تاسوعا یادِ من هم باش و برام هم دعا کن لطفا... میبوسمت

۲ نظر:

نگار ایرانی گفت...

چه حس خوبی داره که صبح یه روز برفی آدم همچین ایمیلی از یه دوست قدیمی دریافت کنه.خوشبختی که میگن همینه دیگه.

روزهای پروین گفت...

همین‌طوره، همین لحظه‌هایِ خوب و ناب، که حسّ میکنی‌ دوست داشته شدن و دوست داشتن رو، همین یعنی‌ خوشبختی‌، پیچیده و دست‌ نیافتنی نیست، من اون آدم خوشبخته هستم با همه کمی‌‌ها و کاستیها، بودنها و نبودنها، داشتنها و نداشتنها...(-: