"الو پروین جان سلام، من کَبَک سیتی هستم، ریتا هستم، بهت زنگ زدم، به خونتم زنگ زدم نبودی، سعی میکنم دوباره باهات تماس بگیرم، بابای."
دلم میریزه، ریتا، کبک...به ساعت ضبطِ پیام نگاه میکنم ۱۳:۲۸ دقیقه روز یکشنبه ۳۱ ژوئیه، با یه دقیقه تاخیر یعنی ۱۳:۲۹ پیام رو گوش کردم، شمارهای نیفتاده numéro privé. نه میتونم زنگ بزنم نه SMS... بیتابم، هیجان دارم، به این در اون در میزنم که شمارهای گیر بیارم ، تو یه فرصتِ کوتاه که کسی دور و برم نیست سریع ایمیلهام رو چک میکنم که شماره ش رو پیدا کنم، نیست، شماره خونه رو دارم، برمیگردم به کارم و موبایل که چسبیده رو سینه، جیب ندارم... بیتابم، بی تابی انتظار، چه خوبه، مدتهاست که این حسّ رو نداشتم
اوایلِ مارسِ ۲۰۰۷، یکی دو ساله که اینجام، یکی از همون شبهایِ تحویلِ کار که تا دیروقت دانشگاه بودم، سیمون همکلاسیم یه ایمیلی رو بهم برگردوند و نوشته بود که جدیدا یکی دو تا از ایمیلهایِ تو برای من میاد نمیدونم چرا؟ قبل از اینکه ایمیل رو باز کنم که عنوانش بود old classmate دنبالِ دلیل این کار گشتیم.... پروژه هر دو قسمتی از پروژه بزرگ و سراسریِ ژئویید بود و آدرسِ اون رو مقابلِ اسمِ من نوشته بودند و هر کسی که اسمِ من رو سرچ میکرد به اون ایمیل میزد.... ایمیل از شخصی به اسمِ "ریتا" بود که به دنبالِ یه همکلاسی اولِ راهنماییش میگشت همنامِ من، اسمِ مدرسه رو هم داده بود....
نوشته بود:
Salam Parvin khanom,
az inke mozahemetan shodam bebakhshid,man esme shoma ra etefaghi dar yeki az site ha didam.Esme yeki az dostan,hamkelasiam dar madrese B... Karaj Parvin kalantari bod. Aya shoma haman Parvin hastid? Agar are, man moshakhasate bishtari barayetan mifrestam ke shayad mara be ja biavarid.Beharhal az inke mozaheme vaghtetan shodam besiar mazerat mikhaham.
regards
Rita S
یکی از اون سالهایِ خیلی دور کلاس اول راهنمایی، اواسطِ سالِ تحصیلی، درِ کلاس باز شد و مدیرِ مدرسه همراه با یه دختری با موهایِ چتری رو پیشونی تا بالایِ چشمهایِ درشت و قشنگ و یه کت پوستِ سفید کوتاه تو درگاه در ایستادند. اون سال، مدیر مدرسه عموجون کوچیکه بود، بعد از عذرخواهی از معلمِ کلاس از اینکه وسطِ زنگ وارد شده همکلاسی جدید رو معرفی کرد: "رعنا س...". من سریع بهش اشاره کردم که بیاد کنارم بشینه، نگاش مهربون بود، خودش شبیه هیچ کدوم از ماها نبود، نه حرف زدنش، نه لباس پوشیدنش...نه شبیهِ ما و نه شبیهِ هیچ کدوم از بچههایی که تا اون موقع دیده بودیم. "رعنا" رو خواهرِ بزرگترش میرسوند مدرسه، با یه ژیانِ آبی، همیشه خواهرهایِ دیگه هم همراه بودند، ظاهراً خواهرِ بزرگتر وظیفه رسوندن و برگردوندن اینها رو به مدرسه به عهده داشت . شیفتِ مدرسه چرخشی بود، یه هفته صبح تا ظهر و یه هفته از ظهر تا عصر. هفتههایی که بعد از ظهری بودیم، زود میرسید و یه سر میومد خونه ما و تا وقتی که بریم مدرسه تو حیاط دنبالِ گربهها میدوید از در و دیوار به خاطرشون بالا میرفت و باهاشون بازی میکرد، عاشق گربهها بود، همیشه رو دستش جایِ پنجولِ گربه بود!
یکی از روزهایِ آخرِ سال با یکی از بچهها رفتم خونه شون، یه ویلایِ مصادرهای تو جاده چالوس، تو اون عالمِ بچگی عجیب بود برام که تمامِ پنجرههایِ سالن بسته بود، پردهها رو کشیده بودند، همه جا تاریک بود و مامان، بابا و برادرش تو تاریکی نشسته بودند! سالِ تحصیلی که تموم شد دیگه "رعنا" رو ندیدم، از اونجا رفته بودند، هیچ خبری هم ازش نداشتم. هر بار که از کنار اون باغ رد میشدم به دختری عجیب و دوست داشتنی با چشمهایِ درشت و چتریهایِ رو پیشونی فکر میکردم و دلم میخواست بدونم که کجاست. حالا این ایمیل، همفامیلیند و اسمها کمی متفاوت، یعنی ممکنه "ریتا" همون "رعنا" باشه؟! که اگر باشه.....
براش نوشتم:
man hamoun Parvin Kalantari hastam ke dar madrese B.... Karaj boud. va yek
hamkelasi be naam-e Rana S daashtam, ke kheili ham doustesh daashtam, va
baa inke saalhaa az oun roozhaa migzare, gaahi be yaadesh mioftam.
Rana S, chand khaahar daasht va nazdik-e P... saaken boudand.yek baar
ham man baa Mahnaz (yek hamkelasi-e abadani) rafte boudim khounashoun.
agar khodetoun hastid, khoshhal misham ke baa ham dar ertebaat baashim va baa
ham begim: VAYYYY.... DONYA CHE GHADR KHOUCHIKE!!!!!!!
در جواب یه ایمیلِ طولانی نوشت:
Salam Parvine,
Sale no irani va eyde nouroz ra be shoma tabrik migam,
Nemidani cheghadr az inke javabe emailamo dadi khosh hal shodam.va kheyli khoshhalam ke mano be ja miari ,chon be ja avordane shoma kare kheyli sakhti nabod, dokhtare popular madrese (shagerd aval va mobsere kelas) man hamishe esmam Rita bodeh,va..... ......... Kholase begzarim badesh che etefaghayi oftad.... manzore man az goftane inha in bod ke motevaje beshi chera esmam dar anja Rana bod ,va rastash ra bekhahi az an esm va esme Rina motenaferam chon esmhaye tahmili man bodand.
Hala az esm begzarimo az khodam begoyam .......
kheyli dost daram bedanam khodat che karha mikoni va koja zendegi mikoni ,aya ezdevaj kardi ? va ya daraye farzand hasti?
Aya ba ham kelasihaye an zamanema hanoz dar rabete hasti ? ....
.......
و از زندگیش نوشت، زندگی مخفی و آوارگی... از پدر، مادر و برادری که به خاطرِ نزدیکی به خونواده سلطنتی اون سالها اعدام شدند و اینها هم مجبور شدند که ایران رو ترک کنند، از ۱۷ سالگی که از ایران اومده بیرون و دیگه برنگشته، هر کدوم از خواهرها یه نقطه از اروپا هستند، خودش هم اونجا بوده، ازدواج کرده، دو تا پسر داره و به خاطرِ کارِ شوهرش (استادِ دانشگاهِ فردریکتون) مدتیه که اومده کانادا!
اسمِ تک تکِ همکلاسیها رو به خاطر داشت و در موردشون پرسید!
تلفن رّدوبدل کردیم و از اون زمان با هم در تماسیم، دلش میخواد که بره ایران ولی میترسه.
ریتا یه هنرمنده، نقاشِ معروفیه که مدام نمایشگاه میگذاره سرتاسرِ دنیا، اروپا، آمریکا،.... گاهی مصاحبه هاش رو تو روزنامهها میخونم و کاراش رو پیگیری میکنم... و دو تا پسرش هم تو زمینههایِ مختلفِ ورزشی فعالیت میکنند؛ هاکی، اسکی، کاراته، شنا و.... اینجوری به قولِ خودش انرژی شون رو مهار میکنه، همیشه خودش رو آذربایجانی معرفی میکنه و معتقده که زبانِ اولش آذریه، بعد فارسی، انگلیسی، هلندی و فرانسوی....
روزگار سخت بهش تازونده ولی این سربلند بیرون اومده... موفق، پر انرژی، با نشاط...
این روزها به خاطرِ بچه هاش اومدند کبک، مسابقاتِ هاکیه و بچهها شرکت کردند!....
لحظهها و ساعتها به کندی میگذشت، سرمون شلوغ بود، منتظرِ تماسش بودم، حدودِ ۵ عصر زنگ زد، حرف زدیم و قرار شد ساعت ۸ بعد از مسابقهِ بچه هاش بیاد بوتیک. حدودا ساعت ۷ بود که دیدم یه خانمِ خوشتیپی وارد شد و مستقیم اومد سمتِ من، با یه خنده صمیمی، سر و دست تکون میداد، یه لحظه فکر کردم کجا میتونم این خانم رو دیده باشم(اون کلی عکس از من دیده بود رو فیسبوک ولی من فقط عکسِ بچه هاش و یه عکسِ قدیمی از خودش)، ضمنا اون لحظه منتظرِش نبودم، شروع کردم به فرانسه صحبت کردن میگه: پروین!!! ....
خدایِ من.....رعنا، نه... ریتا!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر