ساعت ۶ صبح چهارم دی ماه ۱۳۸۳ که به نظرم روز سردی هم بود، اون موقع هنوز نمیدونستم هوای سرد یعنی چی، ایران رو به قصد تحصیل در کانادا ترک کردم، گیج بودم... گیج گیج. این روزهای آخر رو دویده بودم. از وقتی ویزام رو گرفتم تا روز پروازم کمتر از ۱۰ روز شد. با داشتن پذیرش و کمک هزینه تحصیلی و سند و حساب بانکی، چند باری جواب منفی بهم داده بودند و این بار هم نفوذ آقاجون کمک کرد، بگردمش که همه کار کرد برام، با اینکه از همه بیقرارتر بود، طوری که یکی از آشناهاش همونی که کارام رو ردیف کرده بهم گفت تا به حال پدرت رو اینجوری غمگین ندیدم، اینجوری باشه ممنوع الخروجت میکنم! ولی خودش که به روم نمیاورد، همه جوره پشتم بود، ولی خب اون هفته آخر همش چشماش قرمز بود و مدام با دستمال پارچهای سفید چهارتائی که تا یادم میاد مامان براش اتووچهارتا میکنه و صبحها بهش میده چشمش رو پاک میکرد، وقتی ازش میپرسیدم چیزی شده آقاجون؟ میگفت نه بابا، چشمم به این سوز زمستونی حساسه، ازش آب میاد...گفتم ۳ ساله برمیگردم آقاجون، چشم به هم بزنین میگذره. گفت آره بابا میدونم داداشت هم رفت که پنج ساله برگرده الان ۱۱ ساله! بعدها که مشغول به کار و بعد هم دکترا شدم وقتی بهش زنگ زدم با خوشحالی بهم تبریک گفت، گفتم فقط دوری و دلتنگی شما سخته، گفت نه بابا دوری یعنی چی، دلتنگی معنی نداره، توکل کن به خدا. خانم برادرم میگفت که بعد از قطع تلفن، همونطور که سیگار میکشیده و از پنجره به باغ نگاه میکرده با خودش میخونده: مرغی که پرید دیگه پریده.....
هفته آخر هفته شلوغ پلوغی بود، خریدهام رو خواهرم و برادر وسطی انجام میدادند، مامان هم همینطور وسیله برام میگذاشت، داده بود سبزی خشک کنند، لباس گرم میگذاشت، میرفت و میومد یه چیزی اضافه میکرد به وسایل، تا میومدم غُر بزنم، میگفت مادر این هم لازمت میشه، من اونجا رفتم، یه چیزی میدونم که میگم، میبوسیدیم همدیگه رو و ساکت میشدم. تو اون هفته، هر بار که از کنارش رد میشدم در حال هر کاری که بود سریع دستش رو با پیشبندش پاک میکرد و بغلم میکرد ولی راضی و خوشحال بود از تصمیمم. خاله کوچیکه چمدونام رو میبست، یادمه روز اولی که اومده بود که وسایلم رو جمع کنه خیلی ناراحت بود، یهو در حین جمع و جور کردن رو کرد به آسمون و گفت:ای پدر سوخته خدا! من بلند خندیدم، هل شد، تازه فهمید چی گفته، خانم معتقدیه...ولیاز دهنش در رفت، دوست نداشت بیام،
چند روز قبلش تو یه مهمونی بزرگ خونوادگی گفته بودم اگر این بار ردّ بشم دیگه ازدواج میکنم! کلی همه خوشحالی کردند که بالاخره یه چیزی باعث شد که این تصمیم رو بگیرم. شب نرسیده خونه زنگ زد که، همچنین چیزی شنیدم، کیه اون مرد خوشبخت؟!! خندیدم و گفتم چه آنتنهای قوی ای داری!!! فامیل مشترک همون موقع این خبر رو بهش رسونده بود... میدونست دارم آخرین تلاش هام رو میکنم، زنگ میزد، غُر میزد، بحث میکرد، میدونست که دیگه تصمیمم رو گرفتم، هیچ وقت قولی بهش نداده بودم ولی خوب اون هم تصمیمش رو گرفته بود، نگاهمون متفاوت بود به یه موضوع... زنگ که زدم برای خداحافظی تو خیابون دانشکده دنبال یه عطاری میگشتم، میدونست، شنیده بود، گفت برو خونه خودم زنگ میزنم، زنگ زد، سعی کرد ملایم باشه برای خداحافظی، با اینکه اصلا مذهبی نبود با همون لحن دستوریش گفت یه صفحه قرآن برات میخونم ولی زودتر درست رو تموم کن که ۳ ساله برگردی!!!....هیچ جوابی نداشتم، هیچ قولی ندادم، هیچ تصمیمی نگرفته بودم، گیج بودم... گیج گیج، فقط میدونستم که دیگه نمیخوام بمونم، مرخصی هم که گرفته بودم...
هواپیما که از زمین بلند شد، برگهای که دختر خاله بزرگه بهم داده بود رو باز کردم و خوندم، برای رفتنم نوشته بود، پر از حس بود، همراه با خوندنش اشک ریختم...هنوز منگ بودم، تو این هفته آخر خیلی کم خوابیده بودم، شب آخر رو که اصلا، مهمون داشتیم زیاد... هواپیما خلوت بود راحت دراز کشیدم و خوابیدم تا فرانکفورت، ۵ ساعت انتظار تا پرواز بعدی برای تورنتو... ۳ تا کتاب همرام بود که دم اومدن بهم داده بودند، دوتاش از "فریبا وفی" بود و یکیش هم "شازده کوچولو" که مهسا بهم داد با همون قلم شیرینش متن با احساسی رو برام نوشته که اینجوری شروع میشد: " به نام هیچ کس" ...بهم خیلی وابسته بود، شاید یه جورایی مثل خواهربزرگتر، مثل مراد، مثل.... ناراحت بود....چقدر اشک دنبالم بود به همه گفتم برمیگردم، ۳ ساله برمیگردم....
پرواز ایر کانادا تأخیر داشت و وقتی رسیدم تورنتو تا برم دفتر مهاجرت و کارهاش رو انجام بدم، پرواز کبک رو از دست دادم، ساعت ۱۰ شب بود، شب نوئل، همه جا شادی بود و من مقابل دفتر ایرکانادا ایستاده بودم با یک عالمه بار، ۳ تا چمدون بزرگ داشتم، یه دستی یه کیف بزرگ و یه پالتو هم رو دستم ... یعنی ظاهر مسخره و مضحکی داشتم که نگو، یه دختر تنها، قیافهٔ درب و داغون از خستگی ۲۴ ساعت پرواز.... با اون همه بار هم که نمیشد دور بزنی توی فرودگاه برای خودت آخه، نمیدونم چه فکری کرده بودم اون موقع، ده که نمیخواستم بیام، بیشتر اون بارها هم سوغاتی بود، کلی هم پول اضافه بار داده بودم...مسئول دفتر ایر کانادا وقتی مطمئن شد که جا موندن من از پرواز به دلیل تأخیر خودشونه، زنگ زد کسی بیاد که من رو برسونه تا اتوبوس و برام اتاقی رو تو هتل رزرو کرد....بیشتر از یک ساعت نشستم...شب نوئل بود همه شاد، خیلیها کلاه و شنل پاپا نوئل داشتند حتی رو لباسهای رسمی و کاریشون، برام جالب بود، نگاشون میکردم و حس میکردم چقدر شادند، چقدر متفاوتند!!...
بیش از یک ساعت نشستم یه جوونک لاغر سیاه پوست اومد که من رو ببره تا دم اتوبوس، تا آسانسور همراهیم کرد و بعد رفت...حالا دیگه من نمیدونستم کجا برم با اون همه بار، تو اون فرودگاه بی در و پیکر، اون وقت شب سرد زمستونی،... برگشتم به سمت دفتر ایرکانادا که این بار از یه دفتر دیگه سر در آوردم، به مسئولش که یه آقای سیاهپوست درشت هیکل و قد بلند بود توضیح دادم که چی شده، خسته بودم، دلم گرفته بود، نگران برادر بزرگه بودم که حتما الان منتظرمه که یه دفعه اشکم سرازیر شد، کم گریه میکنم، کمتر کسی اشکم رو دیده، این آقا غول مهربون اومد اینطرف میز و من رو بغل کرد، انقدر بزرگ بود که گم شدم تو بغلش، برای اولین بار تو یه بغل گم شدم! و انقدر بغلش مهربون و امن بود که زدم زیر گریه، همه خستگی و دلتنگیهای هفته آخر تازه یادم اومده بود، تازه انگار فهمیده بودم که کجام، خب که چی؟ اینجا چه کار میکنم؟..... بعد از اینکه اشکام رو پاک کرد راهنماییم کرد که کجا برم....سبک شدم و خوشحال....
تو راه رفتن به یه دختر سیاه جوون کوچولو، ظریف با موهای فرفری برخوردم که داشت جلیقه کارش رو درمیاورد، ظاهراً تو فرودگاه کارهای خدماتی میکرد، با تعجب به من و اون چرخدستی با چمدونهای گنده نگاه میکرد که بهش گفتم کجا میخوام برم و اینکه این فرودگاه رو نمیشناسم، همرام اومد، تو آسانسور بهش یه دونه گز دادم برای تشکر از محبتی که بهم میکرد، هنوز رسم اینجا رو نمیدونستم که به کسی خوراکی نباید داد مخصوصا اگر مغزی توش باشه مثل پسته، بادوم، گردو، خوشش اومد و گفت که میبره با دوست پسرش بخوره که بیشتر دادم بهش، تعجب کرده بود، برای من عادی بود، شب عید بود و اون هم که به من کمک کرد و این کار رو تکرار کردم هم به راننده اتوبوس که اون هم یه آقای سیاه پوست بود، چون رایگان من رو برد، اون موقع نمیدونستم که این اتوبوس هتله و هزینه هتل رو هم ایرکانادا پرداخته، هم به ریسپشن هتل که اون هم یه پسر سیاه خوش قیافهٔ و خوش تیپ همجنسگرا بود که خیلی قشنگ هم آرایش کرده بود، اون موقع برای من کمی عجیب بود....
اون شب رو فراموش نمیکنم، اتاقم یه پنجره سراسری رو به حیاط پر برف هتل که زیر نور ماه زیبا شده بود،داشت. نمیدونم چرا اون موقع دلم میخواست که همه اونهایی که دوستشون داشتم اونجا بودند، اون همه زیبایی رو میدیدند....به برادر بزرگه زنگ زدم و شرایطم رو گفتم....فردا برگشتم فرودگاه، شلوغ بود، صف بود،صف...اونجا فهمیدم که به خاطر طوفان و برف ، ۳ روزه که پروازها لغو شده و اون روز پروازهای جبرانی هم هست.....آخرهای صف بودم و باز هم دیر شده بود که اعلام کردند مسافرهای کبک بیان جلو، یه دختر ایرونی (اصفهانی) به اسم "فاطمه" که اومده بود مهمونهاش رو رد کنه و با هم آشنا شدیم به من با اون همه بار و چمدون کمک کرد که از میون اون جمعیت برم جلو و به موقع برسم به پرواز هر چند که باز هم تأخیر داشت، مهربون بود،..
هوا آفتابی و سرد بود، سرد، سرد....تازه معنی سرد رو فهمیدم، یعنی اون شبی که پای آزادکوه یا تو پهنه سار برف کوبیدیم و چادر زدیم و خوابیدیم که صبح صعود داشتیم و من فکر میکردم از سرما آخر دنیاست هم انقدر سرد نبود، انقدر سرد بود و سوز داشت که صورتم در جا تاول زد و پوستش ور اومد...
تو هواپیما، یه خانم خیلی خوشگل مامانی شاید ۸۰ ساله کنارم نشسته بود که برای مراسم سال نو میخواست بیاد خونه پسرش کبک، چقدر با هم حرف زدیم...من رو یاد عمهٔ جون خدا بیامرز مینداخت، بهش گفتم...همونجا به خودم گفتم هنوز یه روز نیست که دور شدی دنبال چی میگردی تو گذشته، همه اون چه که بوده دیگه تموم، شروع زندگی جدید، ...
برادر بزرگه منتظرم بود... با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادند....الناز و گلناز و خانم برادرم خونه منتظرم بودند، ظهر رسیدم و ناهار قورمه سبزی خوشمزهای بود....به برادرم گفتم زوده که قضاوت کنم ولی این چیزی که من از دیشب دیدم، اینجا آدمها همه حق دارند، حق زندگی، حق لذت بردن از اون چه که دارند، مهم نیست تو چه کلاس اجتماعی باشند، این رو از نگاه و چشمهای آدمهایی که باهاشون برخورد کردم فهمیدم جدا از رنگ و موقعیتشون.....
۶ سال گذشت از اون قبل از ظهر آفتابی قشنگ و سردی که وارد کبک شدم... و من هنوز اینجام، به پشت سرم که نگاه میکنم، خوشحالم از تحمل همه ناملایمات و سختیها و این همه راهی که اومدم... هنوز راه زیادی دارم که برم....
۲۰ نظر:
من تا حالا وبلاگهای زیادی از کسایی که رفتن خوندم. ولی این مطلبتون 1 چیزه دیگه بود :)
همیشه سربلند باشید
ممنونم.
(-:
سلام، من از خوانندههای خاموش وبلاگتون بودم ولی این پست خیلی به دلم نشت و اینقدر زیبا بود که تصمیم گرفتم بیام یه کامنت بزارم.
تشکر ویژه بابت این مطلب :)
خواهش میکنم، ممنونم از لطفتون.
(-:
ديدي من هي ميگم خواننده خاموش زياد دراي
من يكي فقط هي ميام نظر ميدم
سخت بوده ولي به نظر من كاردرستي كردي.چون واعا درايران همه ملت به غير يك قشر خاص دارن حروم ميشن
ممنون از اینکه نظر میدی، خوشحال میشم از خوندنشون. (-:
آخی...پروینم....یادت رفت بنویسی که تویکی از اون روزهای شلوغ آخر...فرصت ندادی بیام ببینمت :(..خودت اومدی پیشم ...یادته؟ تو اتاق شیشه ای یه محل کارم...نشستیم و کلی گپ زدیم و بعد با هم تا میدون انقلاب رفتیم و من چون عجله داشتم پسرک را از مدرسه بگیرم مجبور شدم ببوسمت و خداحافظی کنم...یعنی همه ی اینا 6 سال پیش بود!!!!
خوشحالم که وقتی به گذشته نگاه می کنی...احساس خوبی داری
خیلی دوست دارم کانادا را تجربه کنم. اگه این اتفاق خوب افتاد می یام سراغت
مرسی مریم جون، همه اون روزها رو یادمه، همه لحظاتی که با هم داشتیم... که چه خوب بودند، که چه خوبند
*-:
حتما، خوشحال میشم گیس طلا جون
(-:
به آقاجون بگو يك كم از اين نفوذش براي ما هم خرج كنه
(-:
سال نو میلادی مبارک. آرزوی سلامتی و پیشرفت و موفقیت براتون دارم.
ممنونم.
من هم براتون بهترینها رو آرزو میکنم.
از خوندن مطلبت لذت بردم ...اگرچه حال و هوای دلم کمی هم گرفت...
خوشحالم که از انتخابت پشیمون نیستی
با اجازه به لیست وب لاگهام اضافت می کنم
خواهش میکنم،صاحب اختیارید.
بسیار سنگین و عالی. اولاش برا همه سخته ولی کم کم عادت میشه و دلت نمیخواد ازش بیرون بیای
مرسی. بعد از عادت هم دیگه دوست داریش و زندگی میکنی، به هر حال لحظه هاست که داره میگذره پس باید زندگی کرد اونجور که باید!
خیلی خوب همه جیز رو مینویسی:)
(-:
ارسال یک نظر