۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

این روز‌ها...

مثل خوندنِ " باز باران با ترانه..." توی روز‌های بارونی، همیشه با بارش برف، ناخودآگاه این شعر به زبونم میاد:

برف می‌‌بارد
برف می‌‌بارد به روی خارُ خارا سنگ
کوه‌ها خاموش
درّه‌ها دلتنگ
راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

...
و این شعر، من رو به یاد معلم کلاس پنجم دبستانم میندازه که یه جوون مذهبی‌ و مکتبی‌ ریزنقشی بود و توی یه روز برفی این شعر رو با احساس تمام برای ما خوند، شاید خیلی‌ نفهمیدیمش ولی‌ یادمه شنیدنش، حسّ خوبی‌ بهم داد که هنوز به خاطر دارمش!

از شنبه داره برف میاد،گاهی‌ آروم میشه و گاهی‌ هم تند... میریم که حداقل چاهارماهی برف داشته باشیم. سال پیش خیلی‌ زیاد نبود اما زمستون ۲۰۰۸-۲۰۰۷ بیش از ۵ متر برف اومد و تا اواخر آوریل-اوایل ژوئن هم هنوز برف بود. امسال هواشناسی اعلام کرده که برخلاف پارسال، زمستون سختی خواهیم داشت.

صدای گوگوش بلند پیچیده تو خونه: تو از کدوم قصه ای....از صبح که شروع به کار کردم، این آهنگ تو گوشمه و الان هم که توی خونه با صدای بلند و بدون گوشی گوش میدم، همش که نباید صدای آاه و اوه همسایه رو بشنوم که الحمدالله ساعت هم نداره کارشون....یا صدای زنگ ساعت ایریس که از قبل از ۶ صبح شروع میشه تا الا ماشا الله که ایریس بلند بشه....

حکایت این روز‌های من، مثل روزهای قبل از کنکور میمونه که دلت میخواد همه کار کنی‌، کلی‌ برنامه می‌‌ریزی و همه رو موکول میکنی‌ به بعد از کنکور و بعدش هیچ کدوم رو انجام نمیدی. دلم یه دوره کلاس یخ و برف میخواد، یه گروه خوب ورزشهای زمستونی هم پیدا کردم، منتظرم که امتحانم رو بدم و ثبت نام کنم. برنامه کلاس‌های تنیس دانشگاه لاوال رو هم گرفتم که بعد از امتحان برم ثبت نام کنم، تازه دلم میخواد یه کار هم بیرون دانشگاه داشته باشم که کمی‌ تنوع بدم به محیط زندگیم، از طرفی‌ از اون کالج هم دوباره تماس گرفتند که حتما یه سر بزنم بهشون برای همکاری تو فعالیتهای فرهنگی‌ و اجتماعی..... با فکر به اینها یه زندگی‌ پر هیجانی رو برای بعد از امتحانم تصور می‌کنم.... حالا چند درصدش انجام بشه، خدا میدونه!

سرشبی که از دانشگاه برمیگشتم لیز خوردم ولی‌ زمین نخوردم، از ذهنم گذشت که اگر بخورم زمین و پام بشکنه و سراسر زمستون تو گچ باشه چه کار کنم؟ کارهام رو چطوری انجام بدم؟ چه جوری خرید کنم؟ حمام برم؟ فقط قسمت بیمارستان بردن رو ۹۱۱ میتونه انجام بده...خلاصه همینطور داشتم میبافتم برای خودم و دیگه آخراش کم مونده توی این غروب برفی، یه دل‌ سیر برای خودم گریه هم کنم...یه نهیب به خودم زدم که حالا اگر این اتفاق هم افتاد که افتاد دیگه، اون موقع یه فکری براش میکنی‌، خدا که نمرده... بعد هم همیشه فکر یه پیشامده که سخته وقتی‌ توی بطن ماجرا قرار بگیریم راحت از پسش برمیایم و می‌گذره... شاید هم برعکس انقدر اتفاقهای با حال توی اون مدت بیفته که از پر خاطره‌ترین روز‌های زندگی‌ بشه...خدا رو چه دیدی، کی‌ میدونه اصلا؟!!!
ناگفته نمونه که دوستهای خوب زیاد دارم ولی‌ زندگی‌ اینجا همه رو یه جوری درگیر میکنه که خیلی‌ هنر کنی‌ آخر هفته‌ای بتونی‌ نزدیکترین دوستت رو ببینی‌.