۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

Long weekend!


دوشنبه ۱۱ اکتبر به خاطر روز شکر گذاری (Action de grâce یا Thanksgiving) تعطیل بود و خب از این آخر هفته طولانی‌ استفاده کردم و رفتم مونترال دیدن دوستام. شنبه صبح از اینجا، با سه تا از دوستان تونسی (ریمه، دّره و دوستش وجدان) یک ماشین کرایه کردیم و ساعت ۸:۳۰ صبح راه افتادیم. تموم مسیر، مثل این بود که توی یک دیسکو متحرک عربی‌ باشم! موزیک عربی‌ شاد و بلند همراه با رقص و شیطنت دخترها. هوا خوب بود، و پائیز تو جاده همه زیبائیش رو به چشم می‌کشید، زیبا بود، زیبا، زیبا، هزار رنگ...دلم میخواست که تنها بودم با یک موزیک ملایم ایرانی و از دیدن این همه رنگ و قشنگی لذت ببرم. ولی‌ خب با این بچه‌های شاد هم خوب بود. انقدر شیطونی کردند این دخترها که حواس وجدان رو پرت کردند، یهو دیدیم که ماشین پلیس پشتمونه. پلیس‌های اینجا هم که با خوشرویی میان جلو کلی‌ آرزوهای خوب برات میکنند ولی‌ کار خودشون رو انجام میدند. این آقای پلیس عزیز هم گواهینامه و مدارک رو گرفت و بعد هم برگه ۲۰۰$ جریمه به اضافه کم کردن ۳امتیاز از گواهینامه راننده (وجدان) به خاطر سرعت ۱۳۰ km/h به جای ۱۰۰ km/h رو بهمون داد، باز هم با خوشرویی و لبخند و آرزوی روزی خوش پرسید: سوالی ندارید؟!!! بعد از گرفتن برگه جریمه، کلی‌ مقایسه کردیم برخورد پلیس ها و عمل به قانون تو کشورهامون رو با اینجا! و دوباره بچه‌ها انگار که نه انگار که چیزی پیش اومده تا خود مونترال رقصیدند، من که فکر می‌کردم هر آن که از ماشین پیاده بشم ناخوداگاه بلدی برقصم!

خلاصه روز اول رو از ظهر که رسیدیم تا عصر با این بچه‌ها بودم رفتیم دیدن یک دوست مشترک که تازه زایمان کرده بود یک پسر مامانی به اسم "یاسین". عاشق بچه هام، مخصوصا نوزاد. حالا از اون روز دلم میخواد یه مدت قید درس رو بزنم و مامان بشم و یک نی‌نی خوشگل بیارم و به جای صحبت از آخرین اخبار فضایی مربوط به رادار و ماکروویو، اثرات گرمایش زمین، تغییرات جوّی قطب شمال و ... مثل همه مامان ها، که انگار منحصر به فرد‌ترین بچه عالم رو دارند فقط از جیش، پی‌ پی‌، باد بالا و پایین، خوردن و نخوردن شیر، و دیگه هر چیزی که به بچه‌ام مربوط میشه حرف بزنم، بدون یک ذرّه قر زدن یا اظهار خستگی‌ کردن از شب نخوابیدنها و وقت نداشتن برای خودم!

اوایل شب از بچه‌ها خداحافظی کردم که برم پیش یکی‌ دیگه از دوستام. رسوندنم ایستگاه مترو، بلیت گرفتم و پله‌ها رو سلانه سلانه میرم پایین، عجله‌ای ندارم، به تابلوها نگاه می‌کنم که کدوم طرف برم که یک دختر بلوند میگه از اینطرف، نقشه مترو رو نداری؟ میگم نه به علائم نگاه می‌کنم، مسیرم رو می‌پرسه و نقشه ش رو بهم میده. همونطور که به نقشه نگاه می‌کنم سوار میشم، دنبال صندلی‌‌ خالی‌ می‌گردم که کوله پشتیش رو از صندلی‌‌ کناریش برمیداره و با یه نگاه گرم‌ لبخند میزنه، فکر کنم به خاطر اون نقشه توی دستم بوده و همینطور اون همه وسیله که همرامه؛ کوله پشتی‌ سنگین، ساک بزرگی‌ که کادوهام توشه و کیف دستی‌! می‌‌شینم کنارش، همزمان به نقشه نگاه می‌کنم و آدرسی که از گوگل مپ گرفتم، مهربون و صمیمی‌ می‌پرسه کجا میری؟ میگم و اس‌ام‌اس آدرسی که دوستم زده رو بهش نشون میدم، ظاهراً توی یک ایستگاه پیاده میشیم، فقط مسیرمون دو جهت مخالفه! آدرس رو برام مینویسه و خودکارش رو برام به یادگار می‌گذاره!

مهدیه رو بعد از سالها، پارسال که ایران بودم دیدم. سال دوم دبیرستان معلمش بودم، از بچه‌های خیلی‌ زرنگ و درسخون بود که ضمنا به شعر و ادبیات هم علاقه داشت. حدوداً یک ماهی‌ میشه که با همسرش اومدند کانادا، هر دو دکتر داروساز هستند. به شوهرش میگم من هنوز همه نامه‌های عاشقونه‌ای که مهدیه بهم داده رو دارم!از دیدنشون خوشحالم، زوج خوبیند، همیشه از دیدن خوشبختی و زندگی‌ پر مهر دانش آموزهام خیلی‌ خوشحال میشم! شب خوبی‌ رو با هم داشتیم. و روز بعد رو هم تا نزدیک ظهر با هم بودیم و با هم قدم زدیم تا نزدیک محله چینیها، جایی‌ که من با فری دوست دیگه م قرار داشتم.

دیدی یه وقتی‌ با یکی‌ چقدر راحتی‌، چقدر به هم نزدیکید، چقدر حسّ خوبی‌ به هم دارید هر چند هم که زیاد هم دیگه رو نبینید... فری یکی‌ از این آدمهاست توی زندگی‌ من، خیلی‌ کم همدیگه رو می‌‌بینیم، شاید در سال دو یا سه بار، ولی‌ انقدر به هم نزدیکیم که وقتی‌ هم رو می‌‌بینیم برای هم کلی‌ حرف داریم که نگو، از اون بچه‌های کاخ نشینه ولی‌ خیلی‌ خاکی، انسان، آزاد اندیش و دوست داشتنی! با هم رفتیم دیدن مامان و باباش که مدتیه اومدند اینجا، بنده خدا مامانش مریضه و باباش چه عاشقانه همراهشه، دوست داشتم این همه مهر و محبت، این همه مراقبت و حواس جمعی، این همه توجه و آرامش رو...بابای نازنینی داشت، خدا حفظش کنه! برای نهار رفتیم یه رستوران ایرونی و بعد هم من و فری رفتیم آپارتمان فری تا حدود ۷ شب، دوباره نشستیم توی اون بالکن کوچولو، چایی و سیگار و صحبت از نگرانیها و دلشوره‌ها در مورد خبر خوبی‌ که بهم داده بود و من چه خوشحالی‌ها کرده بودم...

شب فری من رو رسوند خونه نادی، با نادی هم اینجا توی کبک آشنا شدم، متولد یک روزیم با اختلاف سنی‌ تقریبا قابل توجه ولی‌ بی‌ اثر تو ارتباطمون... امسال برای دکترا رفته مونترال، جاش خیلی‌ خالیه برام، خونه خوشگل و دانشجوییش رو خیلی‌ قشنگ مرتب کرده بود، یک درخت پربرگ که دیگه پاییزی شده بود هم مقابل پنجره اتاقشه....صبح که زودتر بیدار شدم مدتها مقابل پنجره ایستادم و بهش نگاه کردم، آفتاب که تابیده بود به برگها ، رنگ‌هاشون رو تغییر داده بود، باشکوه بود...
شب اتفاقی‌ کتابی رو از کتابخونه برداشتم و باز کردم، کتاب شعری بود به نام " از کدام سؤ می‌‌آیی؟" از " محمدرضا قنبری"، شعری اومد به نام "سبد روشنایی!" :

و از فراز فرود می‌آیی
چونان قاصدکی در باد
و خیل فرشتگان
که داغداران سفرند

در این سوی خاک
چشمانی به انتظار توست
که سالهاست در چشم خانه‌ها خشکیده اند
به آن امید که می‌آیی
با سبدی از روشنایی
و سبزینه‌ای از گیاه
و نور را و باران را
و نسیم را پیدا میکنی‌

کجایی‌‌ای روح نامیرا
که تبارت را گم کرده ام
و تاراجت را
این چنین به آسانی پذیرا

خیلی‌ این شعر رو دوست داشتم!

روز بعد، صبحانه رو تقریبا ظهر خوردیم و رفتم سر قرار با شقی، دوست دیگه‌ای که با اون هم اینجا آشنا شدم و از نازنینهای روزگاره که اینجا بزرگ شده و الهی بگردم که انقدر مقید به اصول اخلاقی‌ و حریم هاییه که این دفعه توی ایران من به خاطر داشتنشون کلی‌ سرزنش و ریشخند شدم و احساس دمده بودن می‌کردم. هر کار میخواد بکنه میگه خب من ایرانیم هر چند که توی ایران نباشم، این با فرهنگ ما سازگار نیست... میخندم بهش و میگم کدوم فرهنگ برو چند وقت ایران بمون، ببین چه سر گیجه‌ای بگیری... به اسم روشنفکری و امروزه بودن همه چیز رو به هم ریختن، همه اصول رو زیر پا گذاشتن!!! یکی‌ دو ساعت بعد، نادی هم اومد پیشمون و تا ۵-۴:۳۰ با هم بودیم و من اون دو تا رو با هم گذاشتم و سوار مترو شدم و رفتم ایستگاه اتوبوس و حرکت به سمت کبک، ساعت ۹ کبک بودم تا ۱۲ بیدار موندم به امید اومدن ایریس ولی‌ نیومد!

آخر هفته خوبی‌ بود، هر چند امروز از صبح کار داشتم، ظهر یک کنفرانس تلفنی داشتیم برای SMAP و باز هم برای پنجشنبه باید یک گزارشی رو کامل کنم و بفرستم. عصری مسئول کتابخونه زنگ زده و نظرم رو راجع به ایمیل‌ای که جمعه فرستاده می‌پرسه ، می‌پرسم چه ایمیل ای، ندیدم، ببخشید! ظاهراً جمعه برام یک ایمیل زده که به عنوان یکی‌ از اعضای ژوری برای کنکور عکاسی‌ دانشگاه شرکت کنم و من هم اصلا ایمیل رو نخونده بودم! از این کارها زیاد می‌کنم، ایمیل نمیخونم، نامه هام رو گاهی‌ یادم میره باز کنم، خیلی‌ وقتها هم چیز‌های مهمی‌ رو از دست دادم بابتش! رفتم دفترش و با هم حرف زدیم در این زمینه، حالا کلی‌ عکس فرستاده که تا دوشنبه ۱۸ اکتبر باید در موردشون نظر بدم!

-------------------------------------------------------------------------------------
روز شکرگزاری (به انگلیسی: Thanksgiving Day) یک عید سنتی در آمریکای شمالی است که در آن به شکرانه محصولات و نتایج فصل محصول جشنی برگزار می‌شود. در ایالات متحده این جشن در چهارمین پنج شنبه ماه نوامبر و در کانادا در دومین دوشنبه اکتبر گرفته می‌شود.

این روز از تعطیلات رسمی در ایالات متحده آمریکا محسوب می‌شود.
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%D9%88%D8%B2_%D8%B4%DA%A9%D8%B1%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%DB%8C

http://fr.wikipedia.org/wiki/Action_de_gr%C3%A2ce_%28Thanksgiving%29

۲ نظر:

بهروز گفت...

واي چقدر ديد بازديد كردي
وواي كه چقدر دوست و رفيق دراي
و در انتها واي كه من دارم كم كم به سنت شك ميكنم بايد يك چيزي تو مايه هاي سن نوح داشته باشي كه شاگردت دوم دبيرستانت الان دكتر دارو سازه
كلي همش واي

روزهای پروین گفت...

(-: