۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه
تو دلت بوسه میخواد اما لبت...
قسمت بالای پارک ملت نشسته بودیم رو نیمکت و داشت از زندگیش میگفت، از سیاتل و زیباییهای شهر و زندگی آروم و قشنگ، صدای موزیک هم تو فضای پارک پیچیده بود. اولین بار بود میدیدمش، اومده بود ایران ازدواج کنه! همینطور که حرف میزد صدای محمد نوری پیچید تو فضا: نمیشه غصّه ما رو یه لحظه تنها بذاره.... رفتم با موزیک، مسیر پناهگاه تا قلّه سبلان، غار یخ مراد، دور آتیش تو برنامه شب مونی گچسر، و .... هنوز داشت حرف میزد، نمیشنیدم حرفاش رو، نگاش میکردم، چهره مردونه تو رو میدیدم با اون نگاه عمیق وقتی میخوندی؛ کاش میشد یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو...برداره از اینجا و اونور ابرا بذاره.... بهش گفتم میشه برگردیم، کاری رو فراموش کردم که باید انجام بدم. برگشتم خونه به دوستم زنگ زدم که من نیستم، بهش بگو من نمیتونم بیرون از ایران زندگی کنم! اصرار کرد گفتم نه. نمیخواستم خودم رو گول بزنم، اسیرت بودم، نه انقدر که بمونم باهات نه انقدر که دل بکنم و برم! هیچ وقت این حس رو نفهمیدی، گاهی شک میکردی ولی مطمئن نشدی هیچ وقت...نمیخواستم که بفهمی،از خودم مطمئن نبودم، ولی من از نگات میخوندم همه حست رو ...خیلی وقته که دیگه ندیدمت، گاهی که از آقاجون یا برادرام حالم رو میپرسی، بهم میگند، خوشحالم که خوبی...محمد نوری میخونه و من رو میبره به همون مسیرهایی که با هم رفتیم و تو میخوندی: تو دلت بوسه میخواد اما لبت....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۵ نظر:
حس مشترک :-( اسیر شدم من،به خیلی ها گفتم برگردیم، کاری را فراموش کرده ام، در واقع باید می گفتم کسی را جا گذاشتم!!! هنوز هم منتظرم تا یک کلمه بگه تا که بمونم، تامنم همه راههای رفته را برگردم، ولی نگفت، هیچ وقت هم فکر نمی کنم بگه، ولی وقتی اینجا نباشم حتما حالم را خواهد پرسید!!!
کاشکی اهل وبلاگ خوندن باشه. با خوندن این پست حتماً حست رو میفهمه و برای همیشه مطمئن میشه. :)
شاید فرصت بشه یه بار دیگه هم برات بخونه.
آرزوی قشنگیه، ولی اون حسّ خیلی وقته تموم شده و رفته جزٔ خاطرات. اگر حتی ردّ کمرنگی هم مونده بود، نمیومدم بیرون. آدم حسّی هستم و به حسام اهمیت میدم ولی تا زمانی که ازشون مطمئن نباشم، ابراز نمیکنم. فوت زنده یاد «محمد نوری» این خاطره رو یادآوری کرد!
حسی بودن که خیلی عالیه. فقط مشکل اینجاست که شما ورودی های حسها رو باز گذاشتی ولی خروجی حسها رو با چندین فی.ل.تر گردن کلفت کاملاً بستی. هرکسی تو هر رابطه ای چند تا پالس برای طرف می فرسته و بعدش منتظر فیدبک میمونه. خیلی ناعادلانه هستش که این پالس ها رو حس کنی و این حس هم برات ارزش داشته باشه ولی دریغ از کوچکترین پاسخی؛ انگار اصلاً نفهمیدی طرف چی می خواسته بگه.
این حس زیبا که شما تعریف کردی، فقط به دست خودتون کمرنگ شده. به اعتبار پست های خودتون،این کمرنگ کردن ها خیلی بوده و هستش و از قرار ادامه هم داره!
میشه یه روز بیایم بخونیم که یه حس خوشگل و ارزشمند رو پررنگش کردید؟!
خدا بیامرزه محمد نوری رو که بیشتر همسن و سالای ما ازش خاطره های بسیار دوست داشتنی (ولی گاهی رشک برانگیز و غمناک) دارند. احتمالاً نسل جوونای امروز هم با ساسی مانکن خاطره هاشون رو می سازن!
خیلی دلم میخواد اون روز بیاد...این تنهایی رو دوست ندارم، ولی هر همراهیای رو هم نه!
ارسال یک نظر