۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه
بابای بچه...
دو سه روزی برادرزاده هام نبودند، رفته بودند خونه دوستاشون و جمعه شب برگشتند. برنامه فعالیتهای تابستونی شهر کبک رو گرفتم و برنامه ریزی کردم برای زمانی که پیش من هستند که حوصله شون سر نره. با اینهمه، پریشب که بردمشون پارک، گلناز یکهو گفت: عمّه خونه تو رو دوست ندارم، نمیخوام بمونم! میگم چرا؟ میگه تو بچه نداری که یک اتاق اسباب بازی داشته باشه که بازی کنیم. میخندم بهش و میگم باشه برای دفعه دیگه که بیایی یک بچه میآرم. چشماش رو گرد میکنه و نگام میکنه میگه میخوای ازدواج کنی؟ میگم نه. میگه ولی برای اینکه بچه دار بشی باید ازدواج کنی. میگم نه حتما نباید ازدواج کرد. میگه به هر حال باید مرد داشته باشی. میگم خوب آره. الناز سریع میگه شاید میخوای بچه ادپت کنی. میگم نه میخوام بچه بیارم، خودم، خود خودم. میگند بچه باید بابا داشته باشه، میگم خوب بچه من هم بابا داره. دهنم سوخت با این حرف. حالا از اون موقع هی میپرسن باباش کیه؟ کبکیه؟ ایرانیه؟ اسمش چیه؟ میگم این یک رازه، بعدا بهتون میگم. گلناز میگه یعنی به عزیز و آقاجون هم نمیگی؟ میگم چرا میگم، با تنها کسانی که مشکل ندارم اونهان، نظر بقیه هم مهم نیست! از اون موقع که این رو گفتم، چپ میرم، راست میام، مخصوصا گلناز در مورد بابای بچم سؤال میکنه. دیروز عصر دپتی رو تو خیابون دیدیم و سلام علیک میکنیم، گلناز با شیطنت نگاه میکنه، بعد که رد شدیم میپرسه اینه؟ میگم کی؟ میگه بابای بچه ت دیگه... میگم گلنازززز. تلفنی حرف میزدم، گلناز مشغول بازی بود، ساکت شد و آروم اومد کنارم و خودش رو مشغول کرد، بعد از تلفن میپرسه خودش بود؟ میگم کی؟ یک ابروش رو بالا میندازه و میگه همون دیگه...بابای بچه ت!!! تو خیابونیم، همینطور که قدم میزنیم و با خانم برادرم در مورد انتخاب چیزی حرف میزنیم، گلناز میگه،عمّه یک چیز بگم؟ میگم بگو عزیزم. میگه باید نظر بابای بچه ت رو هم بپرسی میگم گلناززززز.....امروز صبح سر صبحانه میپرسه بابای بچه ت سیاهه؟ میگم نه، چطور؟! میگه دیشب داشتی در مورد یکی از دوستات با مامان حرف میزدی که سیاهه!!! الناز میگه: گلناز، این یک رازه، نباید هی در موردش حرف بزنیم! خلاصه که گلناز این روزها شده خانوم مارپل و هر حرکتی براش یک سرنخه. بچه تر که بود فقط عموهای شیطون براش جذابیت داشتند ولی این دفعه فکر کنم تا بابای بچه رو پیدا نکنه خیالش راحت نشه!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
بامزه بود:D، حالا واقعاً ميشه اميدوار بود;-) منم مثل گلناز شايد سال بعد كه اونجا خواهم بود، خدا را چه ديدي، شايد "باباي بچه" را ديديم ;-)
شاید... خدا رو چه دیدی D:
ارسال یک نظر